حلقه ي سلطان ( دوم)
از كنار جمع آمد يك صدا
تخته چوبي داد زد اي بي حيا
چون مزنه نيستت ساكت نشين
قيمت هر چيز را آنگه ببين
حافظ هر منزل و هر جايگاه
درب آن باشد اگر كردي نگاه
تخته ي چوبي و باب منزلي
قيمت من برتر از سنگ و گلي
گرز ما جنگ آفريني بيش نيست
كار سنگ هم جز لميدن بيش نيست
گر مرا بر خانه ايي بند آمدي
گرز و سنگ از خويشتن ننگ آمدي
اين چنين در جنگ بگذشتي زمان
تا يكي گفتا به حلقه، اي فلان
تو بگو از جايگاهت در جهان
تا كه قيمت بهر تو گردد عيان
گفت حلقه، جنس من باشد طلا
قيمت من باشد اندر دست شاه
من نمي دانم چه هستم اين زمان
عاقبت روزي شوم در نزد آن
شاه مي گويد چه قيمت باشدم
من ز قيمت هي نگويم دم به دم
سالها طي شد بر آنها از زمان
هر يكي فرتوت گشتي در ميان
تخته چوب از او نماند جز تكه ايي
سنگ هم فرسود و ماندش لكه ايي
گرز فولادين هم چون مرد ه شد
ذّره ذّره از وجودش خورده شد
خاك آمد حلقه ي سلطان فسرد
ياد او رفت آنچنان ماهي كه مرد
در گذار از آن خراب آباد شد
مستمندي آمد و در خواب شد
صبحدم خورشيد شد در آسمان
مستمند بيدار از آن خواب گران
چون نظر انداخت او بر گرز و سنگ
روي آن بنشست چون تيمور لنگ
تكه ي چوب از زمين برداشت او
جستجو كردي به خاك كه انباشت او
ناگهان آن حلقه آمد در ميان
مستمند فرياد شادي كرد از آن
گاه در رقص آمد و گه در سجود
گاه فريادي زد و گه در سكوت
حلقه را آورد به زرگر داد وي
زرگر آن بشناخت، گفتا از تو ني
پس خبر كردند و سلطان آمدش
حلقه در انگشت شاهان آمدش
قدر آن هرگز نيامد كم ز پيش
بلكه افزون آمدش قيمت ز پيش
تحفه ي بسيار دادش مستمند
زين سبب زرگر هم او شد بهرمند
بار ديگر حلقه شد در جاي خود
نزد سلطان آمد او با پاي خود
گاه ديدم مرد فاضل در جهان
فضل او با حيله ها كردي نهان
كسوت شاهي تن رمال شد
حيله گر آمد خر دجّال شد
ليك وقتي آسمانش صاف شد
نور حق آمد جهان شفاف شد
حيله گر ديدش كه در مرصاد شد
هر چه را انباشت وي، بر باد شد