نادان و منسب
از قضا آمد يكي را منسبي
پس به تعبير آمدش خواب شبي
حكم او دادند و شادي كرد از آن
اين چنين او را ورق چرخيد از آن
چون كه بر مسند نشست آن نابكار
در حقارت آمد آن منسب به کار
از حقارت درد او بسيار شد
از پس اين ماجرا ، مكّار شد
نفس و شيطان آمدند از بهر كار
تا كه او باشد سوار آن شكار
هر كدام آمد دورنش پيله كرد
اندرون جان و روحش حيله كرد
نفس آمد خط و ابرويش كشيد
مزّه ي شيرين منسب را چشيد
اين يكي او را فريب خود نمود
ديگري او را قريب خود نمود
مسندي را گر سوار آيد ضعيف
كار او در مسندش گردد سخيف
اسب چابك را به چابك مي سپار
تا به نرمي ره برد او سوي يار
گر چنين اسبي به نادان داد كس
هم سوارش مي كشد وهم مرده اسب
اين چنين بگذشت اياّمش به كام
نقشه ها بازي نمود اين پَست خام
هر زمان از حق نمايان مي شدي
پشت تزوير و ريا پنهان شدي
در ريا كاري به دين استاد بود
در لباس ميش، گرگي شاد بود
چوب چوپاني به دست گرگ شد
گرگ صحرا هم رفيق گرگ شد
گله را چون چوب گرگي ره گشود
گله ها را سوي گرگان ره نمود
دانه دانه بّره ها سر مي بريد
جسم و جان هر يكي را مي دريد
ناگهان آمد نداي كوي دوست
روز تو پايان شدي بيرون ز پوست
حيله كمتر كن ز بيرون و درون
از درون پوست بايد شد برون
خلع شد از منسب و نالان شدي
مردمان از رفتنش شادان شدي