نان ...
آن زنگ، زنگِ جمله نویسی بود
هر واژه ای که اَز دهنم میریخت
با دست های لاغر و لرزانش
بی وقفه ای به جمله بدل میشد
تا این که در ادامه به او گفتم:
بنویس نان!
ناگاه دستش از حرکت واماند
لرزید
انگار خشم زلزله جاری شد
در کوچه های خالی رگ هایش
چرخید
با چشم های شیشه ای اش زُل زد
در چشم های بی رمقم، گویی
می گفت؛ -هر چه را که نباید گفت!-
«با حرف های متصل «ن» و «ا» و «ن»
دست نیاز سفره ی ما پُر نمی شود
این آرزوی کهنه ولی شیرین
فرهنگی از تلاش و تکاپو را
در جای جای واژه ی خود جای داده است
نان
ایمان ماست
آسان نوشته می شود اما
"بی خون دل ...به دست نمی آید !"
.................
حجم کلاس
سرشار از سکوت و تماشا بود
او هم چنان
آتش به پنبه ی دل من می زد
تا این که «زنگ» این همه را با خود
برچید و تا حیاط دبستان برد
*
من ماندم و هزار سؤال تلخ
با بغض کهنه ای که ورم می کرد
تا پُر کند تمام وجودم را!