تجسم
چشم را مي بندم و با خود تجسم مي كنم
خنده را هم خانه ي لب هاي مردم مي كنم
روز را روشن تر از هر روز و خود را مست و شاد
چشم تا وا مي كنم ، آن روز را گم مي كنم
.................................................
چشمها را بسته ام ، مي بينم از باران يار
باغ دل را سبز و پر گل ، در بهاري ماندگار
دوستي را چون نگيني روي گردنبند عشق
عشق را آيينه اي مي بينم از روي نگار
...............................................
در خيالم قصه ها مي سازم از روياي خويش
از نسيم و عطر گل در شامه ي فرداي خويش
تا برون مي آيم از تصوير هاي ذهن خود
پوز خندي مي زنم بر ساده لوحي هاي خويش
.............................................
هر شبي كايد به خوابم ...نازنين رخسار عشق
گرچه مي دانم كه خوابم ...شادم از ديدار عشق
زانكه در اين روز هاي تيره تر از شام تار
هر گذر گاهي پر است از چوبه هاي دار عشق
.............................................
كاشكي مي شد دمادم چشم هايم بسته بود
كاشكي افريط بيداري عليل و خسته بود
كاشكي روياي شيرين و خيالاتم به خواب
حلقه هايي مثل زنجيري به هم پيوسته بود