ناگهان سایه ی ننگیست که در قامت تن می شکفد...
آن زمانی که تورا در طپش ثانیه ها می نوشند
و تورا تا به بلندای تماشای فلک
به هواخواهی یک سیب بزرگ
ظاهرا بالاها..
میبرندت شاید!!
شک نکن قبل تمام اینها،
در نهان از پستی،
درسر خود فکرِ
کندن ریشه از بیخ تو را هم دارند
و تو تنها یک هیچ
یا که شاید شبحی در جسمِ، ساده و پوچ مریضی خوش پوش،
می درخشی در هیچ...به خیال آنها!!
روحت از جمله ستم ها آزاد...
ذهنت از خوبی پر..رخت ننگین طمع ورزی ها ،از تو و روح سبک بالت دور..
و چه بی مزد و طلب...روی بالین همه ...
عطری از جنس گل سرخ صفا می پاشی...
وای بر آدم ها...وای بر آدم ها...
وای بر معرکه داران ریاکار زمان...
وای برتو که زبانت سرخ و ..
سرت از سبزی یک سرو سخی سرشار است..
وای برمن که تنم می لرزد....
نکند فرداها ...
دل به رسوایی قاموس شجاعت بدهم...
ولی اما اکنون...
تو فقط باش و بگو...
تو فقط باش و بخوان...
مگذار این مردم...
زیر رگبار حسد ورزی شان
جعبه ی سرخ قلمدانت را
خشک و بی روح کنند
شانه هایت را خم
و دلت را رنجور
پرِ از کینه کنند...
تو بمان و بنویس..
مردِ خاموشِ صدا...
تو فقط باش و بگو
تو فقط باش و بخوان
تو بمان و بنویس...
93/08/14