قصــــه گو یک شب دهان بگشـا بگو
پیـــش تر گفتــــــــــــی و باز امــا بگو
راز لبخـــــــند اقاقـــــی گفتنی ست
خــشکی لبهای ساقـی گفتنی ست
قصـــه گو با نالــه ای دمســــــاز کرد
قصــــــــــــــه را اینگونه او آغاز کرد:
آسمان آن شب نگاهی تازه داشت
جـام صبری پرتـــــــر از اندازه داشت
کوچـــــه بی تاب عبورش مانده بود
رازقـی محـــــــو حضورش مانده بود
بعد او حتی تبسم گریــــــــــه کرد
شادی از فرط تألــــــــــم گریه کرد
عشق آغوشی پر از آلاله داشت
سینه ای رنگین زخون لاله داشت ...
صحبــــــــت از آلاله ها آمد به پیش
قصه گــو خاموش ماند ازکار خویش
تا که مــــــــرگ لاله اش آمد به یاد
گریه تلخی به او مهلت نداد...
گفت اما نکته ای ناگفته ماند
راز عشقی که مرا باغم نشاند
در نگاهم می شود صد تکه مشک
بغض تلخی،ناله ای،یک قطره اشک
می روم در خواب ومی آید به خواب
دست ساقی ،جامی از مینای ناب...