نمی دانم چرا
با خودم همواره در گیرم ، نمی دانم چرا
بی دلیل از زندگی سیرم ، نمی دانم چرا
او که تحسینش کنم با هر نگاهم بار ها
می کند پیوسته تحقیرم ، نمی دانم چرا
برکه ای محتاج بارانم ولی با شعله ی
خشم او در حال تبخیرم ، نمی دانم چرا
من که در دریای چشمش قطره ای هم نیستم
از غمش با گریه می میرم ، نمی دانم چرا
در عبادت اسوه ی پیر و جوان بودم ولی
می کند این بچّه تکفیرم ، نمی دانم چرا
بند ها بر پای مهرویان عالم می زدم
کرده او در بند و زنجیرم ، نمی دانم چرا
دیگران را بر حذر می داشتم از این و آن
مایه ی انذار و تنذیرم ، نمی دانم چرا
روزگاری در سرم اندیشه هایی ناب بود
شد تهی انبان تدبیرم ، نمی دانم چرا
توسن جان می گذشت از درّه ها و صخره ها
چون خری در گل کنون گیرم ، نمی دانم چرا
من که بودم فاتح هر قله ی صعب العبور
قلعه ای در حال تسخیرم نمی دانم چرا
کوهسار زندگی را با تلاشی بی ثمر
هر چه بالا می روم زیرم ، نمی دانم چرا
می شکستم استخوان دشمنانم را چو شیر
استخوانی مانده از شیرم ، نمی دانم چرا
چشم می دوزم به صدها آه و حسرت بر هدف
چون کمانی بی زه و تیرم ، نمی دانم چرا
در نمی یابم خدایا از چه این سانم چرا ؟