يکشنبه ۲۷ آبان
سوز شب شعری از نیما
از دفتر زخمه آشنا نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ ۱۰:۲۷ شماره ثبت ۲۹۸۰۶
بازدید : ۴۱۹ | نظرات : ۱۴
|
|
زردی خورشید رنگ باخته در آغوش غروب
رنگ شب ز نسیمی گشته روان
سیاهی نفس تازه گرفت از سینه روز
شگامگاه محنت گشته شروع
لحظه ای بودم ز کنارش آرام
که درآغوشش به نهان
چشم بستم به تماشا
نفسهای پر شمارش زحسرت
داد نقش جدایی به خاطرم
راحتی دم دورشد ز وجودم
هویدا شد حس دلتنگی ز درونم
با سوزدل رهاندم خویش ز بندش
سپری گشت فرصتی اندک
که ناگه باز آرزویش نهان کردم
این همان آشنای من است
الفتی دارم با وجودش در دل شبهای تار
دیرزمانی است
که اسیر گشته در خویشتنم
گاهی به عشوه عیان می کند
خود را درقالب فصلی ز وجودم
این طفلیست
که خود ز نگاهی نهان پروردمش
با وجودش شب تا سحر
خواب ناز دور گشته از چشم ترم
دیده رها شد از دام نگاهش
ماند به یادگار
لحظه ای است آهسته نمایان
با هر طپشی زنده وسوزان.....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.