يکشنبه ۴ آذر
یه دختر مهربون شعری از محمد عباسی سراب
از دفتر کودکانه نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۶ تير ۱۳۹۳ ۰۳:۰۳ شماره ثبت ۲۸۱۲۵
بازدید : ۱۳۹۳ | نظرات : ۱۷
|
دفاتر شعر محمد عباسی سراب
آخرین اشعار ناب محمد عباسی سراب
|
یه بابای مهربونی
یه دختر مهربون داشت
اون دختر مهربونش
دو تا لپ گندمگون داشت
این بابا هر روز صبحِ صبح
با دو تا گل بر روی لُپ
او دخترش رو یکباره
از خواب ناز بیدار می کرد
اون دختر مهربون زود
لُپاش زیر دستای
مهربونش قایم می کرد
بابا می گفت: منم بابا!
دیگه بسه خواب، خوابالو
خروس و مرغ و اردکت
بلند شدن، پا نمی شی؟
دختر دیگه چاره نداشت
چشماشُ از هم بر می داشت
با نگاه مهربونش
یه بله بر لبش می کاشت
با یک کراز و نیمکراز
از رختخواب بلند می شد
صورت نازش رو می شست
کنار سفره غذا
با داداشش زود می نشست
صبحانشُ خوب و کامل
می خورد و دستاش و می شست
آماده کار و تلاش
و کمک به مامانش
به حرفشون خوب گوش می داد
و شکرت خدا می کرد
خوب بچه ها
قصه این دختر خوب بسر رسید
تا یک سلام و یک کلام
عزت زیاد و یاعلی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.