غزلی خواهم ساخت ، غزلی پر ز امید
که سراپای وجودش،همه سبزاست وسپید
سخن از زن به میان آرم و خوانم بسیار
که بُوَد تاج سر خلقتُ این است ؛ نوید
به سرا برکتُ در جامعه ام بس کوشا
او به هوش و به درایت،ایده آرد به پدید
زن نه آن است که خوانیش ورا مَلعَبِهْ دست
که ز دامان زن آن مرد به معراج رسید
سازد او با همه ی دار و ندار ،خوب و بدت
ای دریغا که به جز جور و جفا چیز ندید
مادر است او، که فدا کرد همه هستی خویش
عمر خود داد فنا، کی سخن از مهر شنید؟
یاد داری که به خُردی همه آزردی تو؟
بس ز نالیدن تو خواب خوش از سَرْشْ پرید
تا تو را رنج رسید آن مَلکِ قادر حق
در تب و تاب و فغان،رنج تو را سیر خرید
آریا داد بزن،گو به همه دشمن و دوست
که فرشتست نه زن،از چه شما کور و کرید؟
--------------------------------------------
پ.ن=
سلام و عرض ادب و احترام خدمت دوستان.
مرا جناب آقای بیژن آریایی ،به شما معرفی
کرد.جا دارد از ایشان تشکر ویژه داشته باشم.
امید است در کنارهم از دانش همدیگر استفاده کنیم.
زنده باشید