فرشته رهايي
خسته از اين راه دراز از زندگي دلم شكست
سنگيني كوله غم پشتم و خم كرد و شكست
تنها تو اين جاده سرد بي همسفر بيهمنفس
خسته شدم از زندگي از بي كسي دلم شكست
به آخر راه رسيدم به نقطه كور فلق
تو اون غروب غمزده روحم كه رفت عمرم شكست
تو گرگ و ميش زندگي مرده بودم مرده
اوني كه صبح عهد بسته بود تنگ غروب عهد و شكست
داشتم ميرفتم به خدا شكايتم رو ببرم
غريبهاي زراه رسيد بغضم با صداش شكست
كوله اندوه و گرفت جاش بغچه شادي ببست
تموم خاطراتم و با خاطرش در هم شكست
زنده شدش جان به تنم تو غربت اجباريم
اون كه دوستش دارم امروز دست اجل رو هم شكست
تن سياه شب و بامداد عشق نيلگوني كرد
تو شهر شب فانوس گذاشت سياهي رو در هم شكست
از تو خورجين دلش مهر وفا ارزوني كرد
به تيشه صداقتش ديوار نيرنگ و شكست
پري مهربون رسيد فرشته نجاتم شد
اسمشو كرد به اسمم و تنهايي رو زد و شكست
همسفر شد با من و تو جادههاي سرد و يخ
دستهاي سردم و گرفت« هايي» كرد و سرما شكست
صبح ظفر دميده شد وقتي به قلب من رسيد
هر چي كه بود توي دلم توي سينه در هم شكست
ضمن تشکر از دوست خوبم جلال کوشا
که مرا به سایت شعر ناب دعوت نمودند
– سید محمد سعیدی منشادی – ( تنها )
1390/01/14