پشت من گرم به آبادی تو دیگر نیست
نام این مملکت جنگ زده کشور نیست
سعی کردم که جم و جور شود بنیانم
دور این شاه کم آورده نفس لشکر نیست
تلخ کامی دل من حد و حسابی دارد
زندگی باب دل هیچ کسی آخر نیست
گذر باد نیافتد به تن آبادی
فصل پاییز سزاوار دل ِ پر پر نیست
سر سرباز سلامت که در این مرز غریب
پشت دلواپسی ِ لب به لبش سنگر نیست
شاعر آشفته نفس رفت پی مملکتی
که درآن بر رگ احساس کسی خنجر نیست
نکش ای خصم به رگهای مسلمانی تیغ
مرگ پایان نگاه ّ دل خون پرور نیست
سید مهدی نژادهاشمی
سرت را بالا بگیر
سرباز
شاید بازی بعدی
تو را به سوار نظام سیاه
نفروشد
دست بریده پاییز
جهان را
به پشت پرده ی اردیجهنم نکشد
مشت کن
پنج انگشتت را
سرباز
دیوار چین هم که باشد
با تلنگری
فرو می ریزد
پرنده هایت را پرواز بده
سرباز
میراث ِ گِل
چیزی ندارد
جز همین تن پوش خاکی
برای تو
گلویت
منجی
فریاد است
پرنده هایت را پرواز بده
سرباز
عمری ست
گرفتار ندانمکاری تاریخی
فردا
میان طاق بلند نصرت
گلی از تاریکی و روشنایی
نخواهد رویید
پرنده هایت را پرواز بده سرباز
پنج انگشتم را
لای به لای درب قفس
جا نگذارم
فردا صبح
با بونه ها
نیاز به هوای تازه دارند
سید مهدی نژادهاشمی