نخدا به لطف به من بیشتر مدارا کن
اسیر نفس هـوایم اسیر صـحرا ک
روانه کن تو مرا سوی دشتهای جنون
مرا به عشق چو مجنون محب لیلا کن
دلم اسیر هوسهای نــاروا گـشـتـه
نجات ده زقفس طـائــر ثــریـا کن
غبار غم چمـن عشق را گرفـتـه به بر
به ژاله های امــید تبدیل به خضرا کن
زهمنشینی گلـهـای زرد گشته ام خسته
درون مسکن مـن را زلالـه های صحرا کن
دلی که دراو عشق نیست پاره ای گوشت است
زعشق پـاک دلـم را مثــال عَــــذرا کــن
من از سیاهی شبهـای تــار لــرزانــم
ترحمی کـن آن را چسـان میـتـرا کـن
زانتخـاب دوست مـرا، اشتبـاه میبـاشد
به جان پاک رسولت چو، عابد بحیـرا کن
زدوستان دغل باز بی وفا شـدم خسـته
به مخلصان آل رسولت مرا تو همرا کن
ندیده ام جمال رسولت بعالم رویــا
مرا نصیب خـدایا تـو غــار حــرا کن
اگر عجوزه دنـیا فـریفت ذهــن مـرا
به قدرتت تو ذهن را به طاق کسرا کن
کجاست صاحب ایوان، خسرو پـرویـز
چنانکه آئینه عـبرت زحـب دنــیا کن
سیاه کـاری گمنـام راتــو مــیدانــی
به فضل خود بـنگر از گـناه مــبرا کـن