راه میروم...
در امتداد جاده های هر روز
همچون خاطره ای قدیمی که در ذهن جاده تکرار میشوم.
وکوله ای پر از یاد...
یا باد...نمیدانم.
هر چه هست سنگین است.
راه میروم...
زیر سایه خورشید دو رنگیهایم توجیه میشود.
بخشی از من فلج است.حقیقت سیاهی که به من چسبیده.
و من هر روز این لاشه فلج را ساعتها به خاک میکشم.
راه میروم...تا مرکز دایره ای بزرگ.
در فاصله معینی از نور.
فقط آنجاست که سایه ها کوتاه می آیند.
سبک میشوم.نگاهم همه جا میدود.
ساعتها میدود و نمیابد.آنقدر که پلکها میلرزد.چشمها خیس عرق میشود.
نفسم میگیرد.
وچیزی شبیه بغض در گلو میپیچد.بخشی از حقیقت حذف شده.
تو نیستی...
دلم تنگ است...نه که نامفهوم باشد.نه...
همه چیز مفهوم است.من روشنم.فقط دلم ضعف میرود.
گرسنگی هم معضلی است...
خودم را سیر میخورم.
همه جا سیاه میشود.و این پایان یک روز زمینی است.
خورشید که نباشد سایه ها کوتاه نمی آیند.مثل علف هرز در هم میپیچند.
شب چه خیمه سنگینی دارد در تکرار لحظه های بی تو...
و من در تکرار روزمرگیها...کابوسهایم را بی ردیف و قافیه نشخوار میکنم.
اینها نه متن است نه شعر.سفره دلم بود که باز کردم.
اگر دلت سوخت از گرسنگی است.
بنشین غریبه...
کمی بغض هست با هم میخوریم.ما که بخیل نیستیم.
بسم الله...