دوشنبه ۳ دی
وای که چه روزگاری بود شعری از حمید پوربهزاد
از دفتر حرف دل نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ ۱۱:۵۹ شماره ثبت ۲۱۹۱۲
بازدید : ۴۵۳ | نظرات : ۳۶
|
آخرین اشعار ناب حمید پوربهزاد
|
واي که چه روزگاري بود
چه روزگار خوبي بود
وقتايي که بارون ميخورد به پنجره
انگاري که اون ميومد پشت شيشه داد ميکشيد از ته دل و حنجره
با شور و اشتياق دوان، مي پريدم پشت شيشه
درست حدس زده بودم، اونم با چشماي نازش منتظر و چش انتظار
تو اون فضاي باروني تلاقي نگاهامون گره مي خورد به هم ديگه
خداي من چه شوري و چه حالي بود
چه روزاي با حالي بود
اول نوجووني بود چه حس و حال خوبي بود
دلها پر از مهر و وفا ، کينه نبود تو دلهامون
اکثر وقتا بارش بارونا رو از بوي نمناکي خاک مي فهميدم
بدون هيچ قول و قرار قبلي اي بعد بارون هر دوتامون بيرون بوديم
چه خنده هاي شيريني چه نازي و چه عشوه اي
تو کوچه ها شروع ميشد ، نفس کشيدن عميق
بازي هاي دخترونه ، طناب بازي يه قل دو قل
هنوز همون حس قشنگ وقتي که بارون مي باره
دلم رو قلقلک ميده ميرم به اون روزهاي دور
چقدر دلم گرفته است ، پس چي شد اون روزهاي خوب
بازم ميخوام برم پيشش بهش بگم دوستت دارم
حيف که ديگه مجالي نيست،فرصت هيچ کلامي نيست
تسليمتم خدا جونم
هرچي که قسمتم باشه،مطمئنم صلاحمه
خداي من خداي خوب، هرجا که هست زنده باشه
خودت نگهدارش باشي،در پناه خودت باشه
"تيرماه 1389"
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.