در میان دشت ها ی باز، بید مجنونی
در کنار چشمه ساری خرم و زیبا،
هر سپیده شور شیدایی ، شامگاهان رودِ بیداری
سایه سارش، بی کران ، جاری
فارغ از زنجیری و زنجیر ،
از گذشته تا هنوزش ، سخت و پابرجاست...
*
آن درخت اکنون اگر بی بار،
وین پراکنده ، که روزی خود گروهی بوده جان افزا:
-برگ های خشک و اُخرایی-
پینه بر دامان لخت کوه ماتم هاست ،
شور و شوق سبزِ رویش در دل هر ریشه اش، برپاست!
*
بر تن خاکستری خاموش
شاخه ی خشکی به آتش می کشانم زود
می سپارم دل به شادی در میان دود
گونه هایم می شود گلسود
با تو می گویم
از سرود جنگلی خود سوز
تا بر آید روز،
در دل این آتش دیرینه پا بر جا، رازها پیداست
نیمه های شب چراغی دیده ای روشن ، ...کسی تنهاست!
تکدرخت چشمه بی روی تو ،-چون من-، خوابِ بی رویاست!
*
می شکوفد آتشی بی باک
می شکافم سینه را چالاک
می چکد خون از انارین دل، به روی خاک
با تو از دلگرمیِ سبزینه می خوانم ، اگر سرماست
*
بی تو ای مه ، بی تو ، شاید... واپسِین یلداست...!