خواستم از«آن» بنویسم اما به «این» هم نرسیدم
مدتی است احساس میکنم قلب واژگانم کند میزندحس میکنم احساس قلبم منجمدشده
یامن کم آورده ام یاقلبم ویاشایدنبض قلم افسرده ام.
بگذاراین بار نه فکرکنم نه خودرا میان بندازم
میخواهم خالی شدنه بغض چمپاته زده قلبم را نظاره گرباشم
بگذارچندشعری قلب وقلمم بنویسند بی من،بی یک لحظه حضوری ازمن بودن.
بگذارببینم سوزضربان قلبم هم دوشِ قلم ترک خورده ام چه دردل دارند
شاید این یخ بستگی تلخ که امانشان را بریده آب شود
شایدنفس پرجانشان زندگی دوباره بگیرد.
میخواهم تماشا گرابراز دردشان باشم
بلکه بتوانم ازمیان حروف زخم خورده یشان
مرهمی بر تنش له شده ی حسشان با خویش بیابم.
یک واژه شروع بیت آغازی شد
تکرارالفبا همه لجبازی شد
دیگرسخنی برای پایانم نیست
چون اینجا با واژه فقط بازی شد . . .
×××××××××××××××××××
این شعرنه یک قافیه دارد نه ردیف
حادث شده چند واژه با وزن ظریف
آنقدرمگر قافیه چیدیم چه شد
بگذاربگویندضعیف است ضعیف. . .
×××××××××××××××××××
تقدیم به استاد فکری عزیز . . .
تقدیر که مرگ واژه رگ برّان است
وقتی که سکوت درد،تن سوزان است
دشمن چه شعف کرده ازاین ویرانی
اینجاست که خنده چون مرض پنهان است. . .