اگر روزها بود
یا هفته ها
اگر تنها چند ماه گذشته بود
اینگونه در خود نمی شکستم
راستی!
خودت حسابش را داری؟
حالا دیگر چند سال است که گوشت را
روی فریادهای عاشقانه من بسته ای
حالا دیگر چند سال است
که هر بار حرفی از عشق
از دهان دوخته ام بیرون جسته
به آن خندیده ای
چند سال است که تو
توئی که هر بار شعر عاشقانه ای از شاعری می خوانی
اولین کلامت این است که:
خوشا بحال مخاطبش،
هر بار شعری از من شنیده ای
مثل یک شنونده غریبه
از قشنگ بودنش گفته ای
اما دلت دیگر نلرزیده است
چند سال است
که دلم
هر چقدر مثل گلهای آفتابگردان
چشم به آسمان نگاهت دوخته است
خورشید چشمانت
دیگر با مهربانی
بر رویش
دست نکشیده است
حالا دیگر چند سال است
که من و خاطراتم را
زیر خروارها خاک فراموشی
مدفون کرده ای
و ذهنت
هر بار که از سر مزارمان گذشته است
حتی یک فاتحه عاشقانه هم
نثارمان نکرده است
حالا دیگر کرمهای فراموشی
تمام گوشت و پوست ِ تازگی ام را خورده اند
و چیزی جز
مشتی استخوان امیدواری
از من باقی نمانده است
اما بالای سر مزارم
هنوز هم چراغ عشق میسوزد
و شبها،
پروانه های بی خط و خالی
که از باغ و بستانها رانده شده اند
دور آن چراغ جمع میشوند
و برای احساس زنده به گور شده ام
سینه می زنند
و خاطره هائی که
گرسنه ی یک لمس ساده اند
چونان گرگهای قحطی زده
زوزه کشان، نوحه سرائی می کنند
اینجا،
در این قحطی قاری و قرآن
"پرنده ای که در من آواز میخواند"
سروده های عاشقانه ام را
بر گورستان فراموشی ام
تلاوت می کند...
"امید طلوعی"
راست گفته اند که شرف المکان، بالمکین
همه ی شرف دلم به حضور تو در آن است...