غزل تنهایی
گوشه ی تنهاییَم را هیچ کس معنا نکرد
یک غزل با قافیه در دفترم پیدا نکرد
خنده کردم بی جهت با خود که شاید بنگرد
با نبودم در دلش چشم مرا دریا نکرد
پیش رویش من زنی دیوانه بودم در عجب
بین آدمهای عاقل او مرا رسوا نکرد
از خودش دورو به من نزدیکتر شد دوریَش
هر که بود با من چُنین کرد لیک او تنها نکرد
تشنه چون ماهیِ کم آبِ گُلی در عمق حوض
رحم بر ویرانه های خشکیِ صحرا نکرد
گفت با من که جوانی،خام و کور و ساده لوح
پیر کردم گیسوان را بی حیا غوغا نکرد
دردِدل با یاس خانه کار هر روزِ من است
گوشه چشمی از محبت هم به این لیلا نکرد
خواستم تا حلقه وار دورِ تَنش ماری شوم
آنقدر مغرور بود رو بر منِ شیدا نکرد
بس نمک پاشید بر روی دل و اندیشه ام
آتش کوه دنا و شوریِ دریا نکرد
دوختم چشمان خود را بر نگاه نافذش
چون سرِ سوزن مدارا عاقبت با ما نکرد
هر زمان فکر جدایی در سرش طغیان نمود
هرگز او در کار خیر امروز یا فردا نکرد
تهمت دزدی به اشعارم چنانم کرد که هیچ
کوره ی آجر پزی با سنگ آتش زا نکرد
بعد مدتها که وجدانش به درد آمد،دریغ
بین گندم زار هم آخر مرا پیدا نکرد
اسمرشجاعان
جمعه 92/8/3
2/8نیمه شب