اشک خدا
به کناری بزن این پرده خاکستری چشمانت
که تجلی گه آغاز دلت خورشیدست
و اگر باوری از عشق به دنیا داری
هر در از تیرگی و شب زدگی
رو به دلت می بندد
لحظه ای گوش به دنیای حضورش بسپار
آنطرف چشمه ای از نور به تو می خندد
سبز ماندن نه فقط دغدغه برگ و گل و باغچه است
دلی از عشق توان دید که او
در بر پنجره ای رو به خدا سفره انداخته است
می توان سبز سرود
می تون آبی دید
می توان در پی زیبایی نقاشی او، مهربانی را چید...
و چنین دیده ای ار داشته ای
به یقین خواهی یافت
سفر زندگی و خاطره هایش زیباست
و دلت
تپش بی دغدغه هر روزش
به همین یاد بپاست...
در نسیمی که نوازشگر چشمان پر از ایمان است
و نوای باران
و در آن نغمه که سر می دهد او
حرف ها پنهان است
چشم ها بهر تماشای چنین معجزه ای پلک زند
قلب ها غرق در این اندیشه
که کسی نیست
به زیبایی او نبض زمان را بزند...
من دعایم این است
نرسد آن دم که
دیده ای کور شود
که دگر هیچ به ادراک حقیقت نرسد
و همین زیبایی
در پی پرده ابری چنین فکاری
سایه ای بیش به خاطر ندهد
تپش قلب یخی
نه به آرامش جان
که به تاریکی و پایان دلت پندارد
گهی انگار
به تمنای چنین افکاری
در پی بغض غمین آسمان
اشک احساس خدا می بارد
کاش معنای سجودی به حقیقت برسد
می شود هر یادی بدرقه ی لطف نگاهش باشد
می شود اشک خدا از سر شوقش باشد
می توان سبز سرود
می توان آبی دید
می توان در پی زیبایی نقاشی او، مهربانی را چید...