پاره شعری از نگاهی هرچند "بدبینانه" به تقدیر
هر چند غمگینه ولی شعره دیگه خودش میاد...
سعی کنید این شعرو فقط یبار اونم وقتیکه بغض کردین بخونین که اشکتون در بیاد...
هر لحظه فرو ریزد
برسرم
تقدیر من
و بلایش هر شب و روزم
گریبان گیر من
به کدامین مأوا
به کجا باید رفت
تا حضورش لحظه هایی رام باشد
خاطرم یک لحظه ای آرام باشد
و به من فرصت باور بدهد
من به تقدیر حسادت دارم
که چرا می باید
"حرف آخر" حرفهای مبهم تقدیر باشد
و کجا انصاف است
که دل مردم شهر
از غرورش سیر باشد
که چرا لحظه ای از اوقاتش
هوش ندارد
که بفهمد
حرفهای خسته خوابیده ام را
چهره خاکسترم را
آبی وارونه بغض دلم را
من شکسته تر از آنم
که فریاد برارم
بس که انکار گزیدم در جوابش
واژه"انکار"من خشکیده ست
و فراتر از آن
در دلم روییده ست
واینک هم
دلم
درعمق افکار پریشانم
نوای دیگری دارد
که تقدیرم
تو با من دشمنی داری
هوای دیگری داری
و لعنت های گیرایم برای حس بی مهرت
و لعنت بر تو و یادت
تو ای تقدیر اجباری!