با این مـحدود واژه ها , چند شعر میتوان نوشت ؟
از دبـــــــیر ادبیات باید پرسید .
کدام فصل ادبیات را باز باید خواند ؟ برای فهمیدن اتمام شعرهایم ...
بگو چند بار ؛ باید خواند ...
و من فقط از تنها بودن این واژه ها میترسم .
از اینکه عاشق نشوند ...!
از این که ؛ اینقد زیبا نلرزد روی دفتر خالی من . . .
واژه ها ی عزیز !
مثل من نشستن سخت است ؛ بغض کردن در این ابعاد خاموش سرد . . .
تا چه حد تنهایی را فهمیده ای
و فارغ از توصیه های دبیر ادبیات ؛ تنهایی را چه معنا کرده ای ؟
امشب شب حرف است ؛ بیا با هم واژه ها را معنا کنیم . . . .
به دور از " تن ها " بودن ؛ بودنی عجیب و سخت است !
مرا در آغوش کدام واژه جا خواهی کرد ؟
و در کدام واژه میخوابانی؟
از کدام واژه ها برایم " لالـــــایی " میخوانی ؟
و من را به اندازه کدام واژه عاشق کرده ای ؟
چرا نمی ترسی از عذاب این تنهایی ؟
چطور باورت شده میتوان تنها نشست ؟
راستش واژه "تنها " هم تنها نیست ؛ شاعرو قلم وکاغذ دوستان همیشگی اویند . . .
شاید هم تنها عاشق ترین واژه دنیا است .
و فقط منم و تویی که لای این دفتر ؛ فقیر از زمین و نزدیک به آن خیال شاعرانه " این " . . .
و تو نزدیکی ؛ ضمیر اشاره دور چرا ؟ !
و تو را هرگز " تنها" نخواهم خواند .. .
و شاید عاشق شده اند کلمات ؛ همین . . .
و من نظری تو را میخوانم و تو دور ترین در حقیقت .
سهراب ؛ شقایق هست
ولی تنهاست ؟ چه باید کرد ! ؟
راستش میدانی ؛ شقایق ها دچار مرگ شده اند .
آخر کو طبیب آن ها ...
چه کسی وقت خواهد گذاشت و صرف خواهد کرد هزنیه ای برای درمان این همه تنهایی " عشق " ...
و هوس . . .
جامه ی زیبایی به خود پوشیده .
من از این شهر گریزانم ؛؟ چراغ کو ؟
آهای سهراب ؛ با قایقت به کدام جزیره پناه برده ای ؟
درک نمی کنم این ابعاد ؛ تهی را .
و هیج واژه ای نیست که جا شود در بزرگی این عشق .
دچار باید بود ...
در برهنگی آفتاب گام باید زد .
و گاهی لبخندی هر چند اجباری ...
واژه ها !
ای تمام سرمایه های من ...
کجایید ؟؛ من عجیب تنهاییم .
تنــــــــــــــــها مثال آن ماهی تنگ عید ...
آن قلم کوچک افتاده پشت میز ...
و در نزدیکی من ؛ شهری دچار شراب .
و شرابهایی که تنها خاصیشتان , فراموشی است .
و من به دنبال آرایه ی جدیدی میگردم ؛ برای بیان تو !!!
شاید تو را بفهمند . . .
فارغ از اینکه ؛ تو ساده ترین ؛ تعریف دنیایی
و من خاموش نمیشوم به سادگی آتش و پایسته خواهم ماند .
تبدیل نخواهم شد .
بیا ؛ بیا مثل من رهــــا شو .
واژه هایت اندک ند ...؟
نه
گم شدن ؛ خصلت خوب شاعر هاست .
باید گم شد ؛ در شهر دور عشق ...
و دچار باید گشت ...
عشق باید خواند ؛ عشق باید کاشت ... سر هر طاقچه , قابی از عشق باید کاشت ...
مشق باید کرد ..
ترانه ها باید نوشته....
از آیت های بی امان ...
فـــــرار باید .
در این بازار گرم دنیا ؛
تو به اندازه تنهایی من تنهایی....
و دلت گهگاهی ؛ نفسی میخواد ؛ که بدانی ؛ هنوز زنده ای !! میدانم
خوب میدانم ؛ تو چه حد تنهایی ...
و شب تکلیف نمیکند برتو این خواب را !
و شرم آسمان از این خاموشی ؛ میدانم ....
(عِرفا)