حتا اگر پرم را آتش بزني
نمي توانم بيايم
میان قصه عاریتی عادت ها
گم شده ام
بی هیچ کورسویی
سرنخی
و حتا صدایی
اگر آتش به جان نیستان بزنی
صدایی از رود نخواهی شنید
و پژواک آینه های رنگین کمان
نگاه های بارانی افق
المتاس کویر به
سترونی آسمان
رها نمی شود آتش
به موسم یایسگی ایمان ها
و زنجیر کشیدن آوا های تنها
و بوسه هایی که تنها در رویا می روند
چار زانو نشسته ام کنار سنگ صبور
وقتی حرف ها تمام می شود
و نگاه ها زبان باز می کنند
بی هیچ همزادی
کوه به کوه
سنگ به سنگ
دل به دل
شهر به شهر را بگردی
پیدایم نمی کنی
منجمد زمهریر ازلی ام
و در سالوس های بی رنگ
غرقم
در پي جيب هاي برآماسیده
کمر خم می کنم
و نام حقیر شدن را
با درک شرایط تعویض می کنم
پرنده ها را در قفس می بندم
مسیح را بر صلیب
و كودكي را به فراموشی می رسانم
اساطير غم زده ما
ماتم گرفته اند
سرخ لبی شهاب را
در سراب ابدي سياه پوشانده اند
باخته اند
خود را
فردا را
با ستروني ازلي
عنان به جبری خسته داده اند
عاقبت را در مه منجمد می جویند
ترنم" دوستت دارم"
فراموش شده بر بستر پر سراب
عادت
عادت می شود
و نیاز
سرنوشت محتوم
به وقت ترک معادلات
شعله ور می شود بوی ترمه
شیدایی
مشقی می شود تازه
ماه به رقص در می آید
در بركه هاي اميد
و بلند شدن صدایی نو
"دوستت دارم "
ترانه ابدي خاك می شود
به موسم باختن امروز
وقتی رنگ فردا را نمی دانم
امرداد 63