🖤معرفتشناسی غیاب🖤
🖤بخش اول: هستیشناسیِ در
در، پوستِ نازکِ خانه بود.
پردهای که نفسهای آرامِ درون را
از هیاهوی سیالِ بیرون جدا میکرد.
مرزی بود نه میان دو کلمه،
که میان دو جهان:
جهانِ «ابژه»ها و قلمروِ «سوژه»ی محض.
آستانهای که «بودن» را از «داشتن» جدا میکرد.
بیرون، تاریخ بود؛
غبارِ مضطربِ شدن، ارادههای گُرگرفته برای تملک.
درون، حقیقت بود؛
سکونِ زلالِ وجود، نوری که در خویش طواف میکرد.
و آن روز، آنها نیامدند تا چوبی را بشکنند.
آنها آمده بودند تا آن «قرارداد» را بدرند.
صدای شکستنِ چوب نبود؛
صدای فرو ریختنِ آخرین سنگرِ معنا بود.
فشار بر در،
فشار بر مرزِ نازکِ میان امر قدسی و امر روزمره بود.
و وقتی در فرو ریخت،
تمامیتِ «خانه» در جهان آوار شد.
از آن پس، انسان موجودی تبعیدیست؛
نه رانده از بهشت،
که رانده از «امنیت».
🖤بخش دوم: جوهرِ زنانه، بودن در برابر شدن
زنِ امروز،
بر شاهراههای جهان میدود
تا تکهای از «داشتن» را فتح کند.
حقش را فریاد میزند، تنش را سپر میکند تا فضایی بگیرد.
مبارزهی او، مبارزهی «شدن» است.
تو اما، در سکوتِ خانهای کوچک، خودِ «بودن» بودی.
قدرتِ تو از جنسِ «تأسیس» بود، نه «تصاحب».
تو نمیخواستی حقی را «بگیری»،
چون قدرتِ تو در «گرفتن» نبود؛
قدرتِ تو در «سرچشمه بودن» بود،
در بخشیدنِ «کوثر».
حضورِ تو، نه یک «ادعا»، که یک «بداهت» بود.
زنِ امروز میکوشد جهان را به دست آورد؛
جهان اما در خانهی کوچک تو نفس میکشید.
قدرتِ او در «نمایان شدن» است،
و قدرتِ تو در «بنیان بودن».
و آن روز، نبردِ این دو پارادایم بود:
جهانِ «شدن»، با تمام سنگینیاش
بر جهانِ «بودن» آوار شد.
🖤بخش سوم: منطقِ آتش
آتش، لکنتِ سرخِ کلماتی بود
که در گلوی جهل، ماسیده بود.
منطقِ داغِ خشونت.
آتش نیامد تا بسوزاند؛
آمد تا با زبانِ گُرگرفتهاش «اثبات» کند.
میخواست در یک گزارهی تجربیِ بیرحمانه،
اثبات کند که «نور» را میتوان در دود محاصره کرد،
که «حقیقت» را میتوان به دمای ذوب رساند.
این نبردِ متافیزیک بود در کالبدِ فیزیک.
جدالِ «مفهومِ کوثر» با «مصداقِ هیزم».
غافل که روح، در آتش نمیسوزد؛
تنها شفافتر میشود.
و دود،
این سرفهی سیاهِ جهل،
خود گواهی شد بر وجودِ نوری که در حصار نمیگنجید.
🖤بخش چهارم: تکینگیِ میخ
زمان،
گاهی
در یک نقطه،
مچاله میشود.
یک «آنِ» دهشتناک که تمام قوانین را در هم میشکند.
میخ،
آن نقطه بود.
نه فلزی سرد،
که گدازهی تلاقیِ دو اراده بود:
ارادهی کورِ قدرت،
و ارادهی بینای شهادت.
آن لحظه که آهن، طعمِ گوشت را چشید
و معنا، طعمِ درد را.
آن بزنگاه که انتزاعیترین خشونت، جسمانیتی ابدی یافت.
زخم، از آن پس، نه عارضهای بر بدن،
که جوهرِ این جهان شد.
زخمی بر پهلوی «حقیقت».
جهان، پس از آن ضربه،
یکپارچگیاش را برای همیشه از دست داد.
شبیه آینهای شد
با ترکی عمیق در قلبش.
و هر آرمانشهری که میسازیم،
تلاشیست مذبوحانه برای ترمیمِ همان شکستگیِ نخستین.
🖤بخش پنجم: زبانِ سکوت، بیانِ وصیت
وقتی استخوانِ حقیقت میشکند،
دستورِ زبان نیز فرو میریزد.
کلمات، از حملِ این فاجعه عاجزند.
آنجاست که «سکوت» آغاز میشود.
سکوتِ تو، انفعال نبود؛
یک «کنشِ زبانیِ پس از زبان» بود.
بیانیهای که در ناتوانیِ تمامِ واژهها صادر شد.
سپس وصیت کردی.
وصیت، آخرین و قدرتمندترین «کُنشِ بیانی».
جملهای که نه فقط توصیف، که «خلقِ» یک واقعیتِ نوین بود:
«مرا شبانه دفن کنید.»
«نشانی از من نگذارید.»
این، تأسیسِ یک معرفتشناسیِ نوین بود:
معرفتشناسیِ «غیاب».
دعوتِ تاریخ، نه به «یافتن»، که به «جستجو».
تو با این وصیت، خود را از یک «پاسخِ تاریخی»
به یک «پرسشِ فلسفیِ ابدی» بدل کردی.
🖤بخش ششم: جغرافیای اخلاق
و سرانجام، قبرِ پنهان.
این دیگر یک راز نیست؛
یک «روش» است.
یک خلاءِ آگاهانه در کالبدِ خاک،
تا زمین را از قطعیت بیاندازد.
تا هیچ خاکی، هرگز نتواند ادعا کند که تمامِ تو را در آغوش گرفته است.
قبرِ تو، جغرافیا را به اخلاق بدل کرد.
پرسش، دیگر «کجاست؟» نیست.
پرسش این است: «حق کجاست؟»
جستجو، دیگر یک عملیاتِ باستانشناسانه نیست؛
یک تکاپوی وجدانیست.
تو با پنهان شدن، خود را در هر وجدانِ بیداری تکثیر کردی.
غیابِ تو، عینِ حضور است.
و ما،
ساکنانِ این جهانِ ترکخورده،
قرنهاست
که قطبنمای وجدانمان را
به سوی همین «هیچِ مقدس» میچرخانیم
و بر گِردِ پرسشی بیمکان،
طواف میکنیم.
《م.ا.نجوای سایه》
بسیار زیبا و جالب بودند
موثر و پر معنی