خمِ زلفِ تو مشکین است، میِ ناب تو شیرین است
ز باباب معرفت دیدم گل باغ تو نسرین است
زمانی شورآمد که حسن تو به دل بشنست
دلِ شیدا گران افتاد همان تَشّتی که رنگین است
چه سازم که این دیر دیر اسیری، اسیرِ چرخِ بیرحمم
سیهرو گشتم ای جانا، به پیشِ شاهِ که زرّین است
بهدستم دف گرفتم، تا زنم بر سینه فریاد
که پنهان دارم آن غم را، ز خونی کز در آستین است
در آیینه بدیدم باز، مهِ شب را به ناز و ناز
شدم خاموش، کز خورشید، جمالش ان فروغ این است
کجاست آن مونسِ جانم، شفای زخمِ بیمرهمی
که آه از سینهام برخاست، ز دنیا که نه خوب بین است
در این دیرِ پرآشوب است، همه بیگانه و خاموش
دلِ غمگین کشد باری، که از سنگینتر از کین است
نه همصحبت، نه همرازی بود در شهر
دل از مهرِ نگارم دور و این دُوری چه سنگین است
همه در سازِ دیناند و، تهی از نور و بیمعنا
کجا شد مردِ مردان آن، کُلهپوشی که سیمین است
شکست آن شاخِ سنوبر، فتاد از شاخه بیجانش
ستمگر گرگِ خونخواریست، که دریدن را یقین است
برو ای خاکِ دنیا، که فریبی بیش نیستی تو
طُوبی هم ز هجران، در سخن، آشفته و غمگین است
شورانگیز و زیباست