آن روزهای دور و رویا گونه را در یاد داری ؟
ای کودک پیر از شقاوتهای این شب های با رویا غریبه
آن روزها آخر کجا رفتند کودک ؟
در ورطه های دور اعماق کدامین خواب سنگین
بیچاره کودک
گم کردی آن روزان سرشار از خدا را ؟
آ ن کوچه های خاکی سرشار از عطر گلان نوبهاری
گم شد کجای دشت شب
ای کودک پیر ؟
در متن سربی کدامین روز ابری
از یاد بردی
آن دلنشین شب های لبریز از صفا را ؟
آخر کجا خاموش شد
آن روحپرور،مهربان آوای مادر؟
یا آن حضور امن رفتار پدر
آخر کجا ؟بیچاره کودک
ماندی در این بیراهه ها ،گمراهه ها
تنهای تنها
دیگرندیدی کودک تنهای معصوم
دیگر ندیدی بعد از آن ایام سرشار از کرامت
یک نگاه آشنا را
در شرشر باران طراوت را ندیدی از پس آن روزگاران
خورشید تابان سرد شد در انجماد قلب فرزندان آدم
دیگر میان بوسه ها طعم تمنا را ندیدی.
بس سالها سرد و سیاه و بی ترنم
از پیش چشمانت گدر کردند و رفتند
پیری شدی تنها و تلخ و بی تفاوت
با یک نگاه سرد و بی احساس دایم
در انتظار جملۀ پایانی این قصۀ تلخ
خیره گذشت روزها را می شماری
در سینه ات هر چند قلبی خسته میکوبد به دیوار
اما تو دیگر آن تپش های بلند و نا شکیبا را ندیدی .
آخر کدامین دیو یا اهریمن از اعماق دوزخ
با زهر تاثیر طلسمی اینچنین مرگ آور و مسموم و تاریک
آشفت و ویران کرد و بر خاک سیه کوفت
قصر قشنگ آرزوهای بلند و دلربا را ؟
ای کودک پیر از شقاوت های این آشفته ایام
بر تو چه روزان سیاه وسرد و تاریکی گذشتند ؟
پاییز 1404 تهران
درود بر شما
بسیار زیبا ولطیف بود