در دلِ شب میرسد آوایِ جانافشانِ عشق
در دمِ مستی فزای نمنمِ بارانِ عشق
میزند آتش به جانم نالهٔ مستانهای
زیر باران میروم با یادی از جانانِ عشق
بیمحابا سر نهم از شوق بر خاکِ رهش
تا به رقص آید دلم از عِطرِ دُرافشانِ عشق
همچو شمع از هجرِ پروانه بسوزم تا سحر
میشوم خاکستری در آتشِ سوزانِ عشق
میتپد در سینه نوری کَز مَنَش بیمَنتر است
میدرخشد در دلم خورشیدِ بیپایانِ عشق
میسرایم شعری از اندوهِ تنهایی خویش
تا بگویم شِمّهای زین شرحِ بیپایانِ عشق
دل ز قیدِ خویش رَستم تا رسم در کویِ عشق
در حریمِ بینشانی شد دلم مهمانِ عشق
در خراباتِ مغان دیدم رُخِ جانانِ دوست
مست و مدهوشم هنوز از جرعهٔ پنهانِ عشق
چون نسیم از خویش رفتم تا رسم در کویِ دوست
هر چه دیدم او بُد و من مست در میدانِ عشق
من نبودم، او سرود این نغمهٔ پنهانِ راز
تا بمانَد جاودانه، آیهٔ سبحانِ عشق
گفت حمید هم از دلِ بیتابِ خویش این نغمه را
تا جهان داند که او گمگشته در طوفانِ عشق
شعر زیبایی است
برقرار باشید .