پشت دیوار نگاهم دردها خوابیده است
رویش اما برق خورشید طلا تابیده است
کوهی از احساس پاک و بی ریا دارم ولی؛
قلبم از نامردمی ها بارها رنجیده است
بی توقع بود از اول خاکی و بی ادعا
زندگی را با عیار سادگی سنجیده است
ظاهری آرام و رویی باز و خنده بر لبش
چون اناری سرخ اما از درون پاشیده است
بس که تنها پیچ و خم ها را به دندانش کشید
دائما مانند ماری بر خودش پیچیده است
دیده بی حد بی وفایی ها و رنج از روزگار
دیگر از حتی دو چشمان خودش ترسیده است
بستری از خاک باران خورده دارم آرزو
آسمان اما غمش را روی من باریده است
سنگ بی مهری شکسته شانه امید را
شیشه ی احساسم از بغض گران لرزیده است
کودک آواره ی دل بی پناه از بی کسی؛
از هوای سرد پاییزی به خود لرزیده است
کینه را بی رنگ می خواهم به لوح زندگی
سینه ام آشوب پُرتاب و تبی را دیده است
قلب من یک "پونه"ی سبز و بهاری بود آه
ریشه اش از بی توجه بودنم پوسیده است
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
پر احساس و زیباست