«وقارِ خاموش»
مگو سخن به هر آنکس که بیخبر باشد
که زخمِ جهل، ز شمشیر، تیزتر باشد
نگر سکوت، که کوه است؛ باوقار بمان
که سنگ هم به وقارِ خودش، گهر باشد
زبانِ خشم، زبانِ تباهفکران است
که در ملامتِ مردم، چه بیثمر باشد
جهان ز تیرگیِ فکرِ ما پر از خون شد
گر از خِرَد بتراود، سپیدتر باشد
نمانده کس به درازایِ روزگار اینجا
همیشه کارِ جهان، دستِ دادگر باشد
نه هر فغان که شنیدی، سزا بود پاسخ
سکوت، لازمِ گفتارِ هر دو سر باشد
کسی که دشمنِ خود را زِ جهل میپرورد
به زورِ باده مگر، مست و بیخبر باشد
مگو سخن به خشم، ای دلِ صبور و سکوت
که گفتوگو به سفیهان، پُر از ضرر باشد
بگو به خشمِ زمان، این جوابِ من خاموش
که گاهِ صبر، فزون از هزار دَر باشد
اگرچه زخمِ زبان، آتشی به جان انداخت
هنوز برقِ همان تیغ در نظر باشد
کسی که گوهرِ گفتار را نیالوده
ز هرچه گفت و شنود است، بیخطر باشد
ز شورِ باطلِ آنان، مباد دل مضطر
که عقل، سایهی آرامِ این گذر باشد
جهان به گفتوگویِ خام و تند، ویران شد
که آنکه خام بگوید، همیشه شر باشد
سخن چو تیغ بود، آبدیده باید گفت
وگرنه خامیِ آن، مایهی ضرر باشد
ز خود خلاص نیابی و با خودی مشغول
به یک دو جرعه که دَر، جامِ ما مگر باشد
«قدح»! مگو سخنِ خشم با سفیه زمان
که گوهر اخلاق در خطر باشد
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
«قدح»
بیخبر: ناآگاه، جاهل
وقار: سنگینی، متانت و آرامش رفتار
ملامت: سرزنش، نکوهش
تباهفکران: آنان که اندیشهای فاسد یا نادرست دارند
خِرَد: عقل، دانایی
دادگر: عادل، حقطلب
سفیه: نادان، کمخرد
ضرر: زیان، آسیب
گوهر اخلاق: ارزشهای اخلاقی، پاکی در گفتار و رفتار
آبدیده: پخته، آزموده، آبدیده در تجربه
مضطر: درمانده، دلنگران
شور باطل: هیاهوی بیهوده، احساسات بیپایه
دلنشین و زیباست
آموزنده