لبانت سرختر از آتش دوزخ!
نگاهت پاکتر از روح در برزخ!
میان خطخطیها و هزاران کاغذ باطل شده
صدا زد کوس رسوایی!
که یک مرد مسلمان عاشق یک دختر ترسا است!
و در امواج تنهایی
به روی موج وحشی شد شناور
و در آفاق سرگردان!
شده مبهوت و گیج و گم
از این شیدایی!
لبانم خشکتر از ماسهی صحرا است!
و در کوزه هزاران جرعه غم با وسعت دریا است!
کجا افتاد مشکلها؟!
کجا رفتند محملها؟!
نمود عشق آسان بود
ولی در دل صدای انقلاب و شورش و دعوا است!
در این آشفته بازار
که زیرارو شده افکار
تمام لذّت دنیا
برای من
تماشای نگاه دختر ترسا است!
نمیدانم چرا اشعار شخصی مینویسم؟!
چرا شعر سیاسی، اجتماعی یا حماسی نیست در قاموسم؟!
نمیدانم چرا وقتی گلی در دست میگیرم
تو گویی خشک سالی آمده، پژمرده میگردد؟!
من از لبخند آن دختر
که دل را زیر و رو کرده
فروغ عشق را دیدم!
حریق عشق کلّ بیشه را سوزاند
درخت منطق از ریشه شده خاکستر
چه ترسا باشم و مسلم!
و تنها عشق میماند
ب
رای باقی دنیا!
۰۲:۱۷ - ۱۴۰۴/۰۸/۱۱
بسیار زیبا و جالب بود
جسارتا نه تنها ادامه نده
بلکه فراموش کن
چون دختران ارمنی با جوانان مسلمان طرح دوستی
نمیریزند و جوامع ارمنی به مسلمانها زن نمیدهند
و اگر دخترشان خلاف عمل کرد او را مادام العمر ترد و تحریم میکنند