در دلم شعله می کشد دیری است
آ تش خا طرات رفته و د و ر
می کشد شعله ، می کشد آری
تا رسا ند مرا به خا نۀ گو ر
آتش بی زو ا ل خا طره ها
شعله د رشعله بیشتر گرد د
تا به جا نم زند شرا رۀ غم
داغ تر پرشرا ره تر گرد د
یادم آرد دو چشم مست ترا
آن د و چشم ستمگر سیهت
آن دو چشمی که وعده ها می داد
از د ل بی و فا ی پر گنهت
چشمۀ عشق تو سرابی بود
در بیابان خشک هستی من
عا شق قصۀ سرا ب شد ن
جلوۀ ناب غم پرستی من
یاد آن شب دوباره زنده شود
آن شب خوب سرد و بارانی
زیر باران تو تکیه داده به من
گفتی با من همیشه میما نی
گفتی آن شب که :عشق ما جاری
همچو خون در رگان هستی توست
روزی از هم اگر جدا گردیم
لحظه انهدام هستی توست
د ل به رویا ی بود نت بستم
گرچه دیدم که از وفا دوری
هرچه گشتم ندیدم از سر مهر
د رسرا پا ی ظلمتت نوری
بود پنها ن ترا به سینه د لی ؟
چون دگر مردمان که دل دارند
گرم و پاک و پراز محبت وعشق
بذ ر مهر و وفا د ر ا و کا رند ؟
یا که این سنگ سخت خارا را
نام دل داده ای ز روی هوس
درس بی مهری و ستم د ا د ی
و نهان کرده ای به سینه سپس
هرچه گفتی به من فریبی بود
زشت و ویرانگر و تباه و دروغ
هرچه گفتم به تو روایت دل
از دل عاشقم گرفته فروغ
عاقبت ظالمانه رفتی و رفت
همره رفتن تو نور امید
گوش من بعد رفتن تو دگر
نغمه ای آشنا زکس نشنید
آه اکنون تو رفته ای دیریست
مانده یادت به جا به روز و شبم
درهوای مرور خاطره ها
درنشیب و فراز و تاب و تبم
این زمان قلب من به جا مانده
خالی و سرد و ناامید و خراب
تهی از التهاب شعلۀ عشق
خالی از شوق مستی و می ناب
تهران پاییز 1404
روایت عاشقانه در سه پرده؛
آغاز... با آتش خاطرات و حس سوختن در گذشته
میانه... با یادآوری معشوق و بازسازی صحنههای عاشقانه
پایان... با پذیرش جدایی و خاموشیِ عشق...
این نظم درونی باعث میشه شعر دچار آشفتگی نشع و خواننده تا انتها بره...
اما چیزی که به عنوان نکته توی ذهنم نقش بست این بود که؛
شعر دچار عارضهی گزارشنویسی احساساتش شده و به صنعت تصویرسازی روی خوش نشون نداده!...
در کل؛
زبان شعر، روان و دلنشینععع و دوز احساسش بالاست
درود بر شما
وقت عالی بخیر