«راستیای در کار نیست، تنها برداشتهایند که هستند.»
(برداشت آزادی از نیچه)
《اُفُقِ رویدادِ یک خاطره》
⭐ ساختارِ آن دَم
خیانت، آتشفشان نیست.
سیلابی است که میآید و میروبد —
نه فقط خانه، که یادمانِ هر خشتی را که برنهادی.
آن دَم را به یاد دارم؛
دمی که راستی فرود آمد.
زمان نایستاد — فرو پاشید.
گذشته و اکنون در هم شکستند
چونان آینهای که از درون میتَرکد.
نوایی شکست:
نوایِ استخوانِ باور.
«یار» دیگر یار نبود،
«مهر» واژهای از زبانِ مردگان شد،
و من در چاهی ژرف ایستادم
که کانونش، تو بودی.
یافتهی شماره یک:
فروپاشیِ معنا. در دَمِ آسیب، واژگانِ بنیادین (مهر، باور، راستی) از معنای پیشین خود تهی شده و به پوستههای آواییِ میانتهی بدل میشوند. فرد در یک خلاءِ نشانهشناختی فرو میافتد.
⭐ کاوشِ نشانهها
اکنون که میدانم،
گذشته را ورق میزنم — پیجویِ زخمِ خویشتن.
آن خاموشیهای کوتاه...
آن نگاهها که زود برمیگشتند...
آن خندههای نابهنگام...
آن دستهای بیقرار هنگامِ دروغ...
همه نشانه بودند.
ردِ پایی در برف که من ندیده بودم.
تو زمستان را در آستین نهان کرده بودی،
و من در بهارِ سادهدلی روزگار میگذراندم.
هر خاطره اکنون دو لایه است:
نوشتهای زیرِ نوشته،
پوششی زیرِ پوشش.
تو لایهلایه بودی،
و من تنها رویه را دیدم —
رویهای که تو نگارگریاش کرده بودی.
یافتهی شماره دو:
واژگونیِ گذشتهنگر. روان در تکاپو برای یافتنِ چهارچوبی برای رخدادِ گزندبار، به بازنویسیِ پویای یادمانها دست مییازد. هر یادمانِ بیسو، به نامِ سرنخی نادیدهگرفتهشده، بازخوانی میشود. این سازوکاری پدافندی برای بازیافتنِ حسِ چیرگی است.
⭐ آفتِ گذشته
خیانت، آفتی است که به پسراه سفر میکند.
نه تنها امروز را میمیراند — دیروز را هم به زهر میآغشته است.
آن شب که گفتی «دوستت دارم»،
به راستی چه میگفتی؟
آن دَم که دستم را گرفتی،
دستِ کدام «من» را گرفته بودی؟
هر یادمانِ شیرین، اکنون بازجویی میشود:
«این راست بود؟»
«آن کِی آغاز شد؟»
«از همان روزِ نخست، این را در سر داشتی؟»
دیروز دیگر سرزمینِ امنی نیست —
هزارتوییست کافکایی که در هر پیچش،
یادمانی به کمین نشسته تا خویش را بازجویی کند.
یافتهی شماره سه:
غبارآلود کردنِ یادمانها. فردِ خائن نه تنها اکنون، که گذشتهی دیگری را نیز با کاشتنِ گمان در درستیِ یادمانهایش، به نابودی میکشاند. این والاترین پایگاهِ دستکاریِ روانی است، ربودنِ پیشینهی یک تن از خودش.
⭐ یافتنِ سایه
یونگ میگفت: زخم، دروازهای است به سویِ خویشتن.
این خیانت، مرا به ژرفای خویش فرستاد.
آنجا، با سایهام رویارو شدم —
آن بخشِ تاریک که انکار میکردم.
آیا من نیز میتوانم پیمان بشکنم؟
آیا در ژرفای من نیز، همین مار آرمیده است؟
این دانایی، هم هراسناک است و هم رهاییبخش.
من دیگر فرشتهی بیگناه نیستم.
من انسانم — با تمامِ گنجایشِ نیکی و بدی.
⭐ میراثِ زخم
اکنون درمییابم؛
من تنها نبودم.
من «آریادنه» بودم، که کلافِ نخ را به دستِ «تسئوس» سپردم
تا از هزارتویِ مینوتور بِرَهد،
و در کرانهی ناکسوس، تنها وانهاده شدم.
من «مدهآ» بودم، که برای مهری بیگانه، به دودمانم پشت کردم،
و سپس دیدم که همان مهر، در بستری دیگر آرمیده است.
من همهی زنان و مردانِ روزگارانم
که دشنه را نه از دستِ دشمن،
که از دستِ آنکه «یار» میخواندند، خوردند.
این زخم، یادگارِ همگانیِ ماست —
داغِ سرخِ باور، بر پیشانیِ روزگارانِ انسان.
⭐ نشانِ درد بر تن
خیانت در تن مینشیند.
در آن نقطه میانِ دندهها، همانجا که دل جای دارد.
رگها تنگ میشوند.
پوست سرد میشود.
نَفَس کوتاه میشود.
تن، یادمانِ خیانت است — نه روان.
روان فراموش میکند، بهانه میتراشد،
اما تن تا واپسین دَمِ زندگانی،
داغِ آن لمسِ دروغ را با خود نگاه میدارد.
⭐ خیانتِ عصرِ نمایشگر
در روزگارِ ما، خیانت بویِ خوش ندارد.
در سایهروشنِ نمایشگرها رخ میدهد —
نه با نگاه، با یک تلنگر،
نه با دشنه، با زدودنِ یک پیام.
وفا به یک آگهیِ گذرا فروکاسته است،
و باور، چراغیست که هر دَم شاید خاموش شود.
ما به روزگارِ نوینی رسیدهایم:
روزگارِ خیانتِ بیدیدار.
⭐ راه و رسمِ یک روانِ سرگردان
کانت میگفت: «هرگز از انسان به چشمِ ابزار بهره مگیر.»
تو از من، نه، از «انگارهی من در روانت»،
ابزاری ساختی برای رسیدن به... چه؟
آیا خیانت، اوجِ خودخواهی نیست؟
بانگِ اینکه «جهانِ درونیِ من، تنها راستیِ گیتی است»؟
و من، که اکنون چون روانی سرگردان در گذشتهی خویش پرسه میزنم،
با این پرسش رویارویم:
آیا وفاداری، پیمانی شکنندهی همگانی است،
یا نیازی بنیادین برای ساختنِ «ما»؟
شاید خیانت، گواهِ واپسینِ تنهاییِ بنیادینِ ماست:
اینکه هر کس، در پایان، جزیرهای است،
و همهی پلها، پنداری بیش نیستند.
⭐ زایش از خاکستر
اما در پسِ همهی این واکاویها،
هستیای تازه پدیدار گشته است —
هستیای که دیگر چشمبسته باور نمیآورد.
زخم همچنان میسوزد،
ولی سوزشِ آن نه نشانِ مرگ، که نشانِ زایشِ خِرَد است.
من که گرفتارِ باورم بودم،
اکنون پاسدارِ داناییام.
و در خاموشیِ میانِ دو تپشِ دل، از خویش میپرسم:
آیا خیانت، راستینترین راهِ شناختِ انسان نیست؟
⭐ پایان
همهچیز به سیاهی بازمیگردد،
ولی سیاهی، این بار معنایی دیگر دارد —
نه نبودِ روشنایی، که بودشِ دانایی.
من دیگر آن منِ کُشته نیستم.
من بازماندهی خیانتام، زنده در پوستِ شناخت.
و اگر بارِ دیگر کسی بخواهد پیمانِ «وفا» دهد،
لبخند خواهم زد و خواهم گفت:
«من کالبد را دیدهام.
دیگر هیچ راستیْ، بیسنجش نمیماند.»
⭐پسگفتار
و اینگونه بود که دریافتم؛ هر انسانی، جهانی است با آیینهای ناشناخته. و بزرگترین سوگنامه، زیستن در جهانی است که میپنداشتی میشناسی، اما تنها نقشهی ساختگیاش را در دست داشتهای. این دفتر بسته نیست، به دیرینهها پیوسته است.
《م.ا. نجوایِسایه》
فلسفی زیبا و طولانی است
جسارتا با معنی آن موافق نیستم
راستی وجود دارد ولی در هر فرهنگی مفهوم و مشخصات خاص خودش
را دارد در واقع پویاست