پیرِی خموش از دلِ کوچه گذر کرد،
شنید، مستی فغان کشید از درد.
عاقل:گفتا چه کردی با خود، ای بیخِردِ مست؟
عاشق: چه میپرسی؟ دلم رفت و دگر خَست!
عاقل: کجایی، هوش داری یا به خوابی؟
عاشق: برو پیرمرد! چه میفهمی زِ بی تابی؟
عاقل: صدایت کوچه را پر کرده هر شب،
عاشق: دلم فریاد میخواهد، نه مذهب!
عاقل: شرابت بویِ بیدردی دهد سخت،
عاشق: نصیحت کم بگو، پیرِ دلسرد
عاقل: به می درمان نشد زخمِ دلِ مرد؟
عاشق: تو از دل میگویی؟ ندیدی درد!
عاقل: تو شورِ بیسبب، نه عاشقی راست،
عاشق: تو یخزدهدلی، دل عاشقی خواست !
عاقل: صدای تو جگر میسوزد از ناز،
عاشق: چه دانی، عشق یعنی سوزِ بیراز؟
عاقل: یک روزی به خود آیی زِ مستی،
عاشق: مبادا هوش، مرا با عشق هستی!
عاقل: به دل بنگر، که این راه است بیبر،
عاشق: چه دانی؟ من دلم را دادهام در شر
عاقل: تو عاشق نیستی، غوغاست کارت،
عاشق: به تو چه عاشقم ، سوخت درونت
عاقل: بدان، فریاد بیعشق است بیمعنی،
عاشق: تو حرفت را بزن، من مستِ بیدینی!
جالب وزیباست