《آخرین نفسِ آینه》
آینهها امروز خودکشی جمعی کردند
یکی یکی از دیوار افتادند
شکستند
نه از شرم انعکاس چهرههایمان
که از خستگیِ نشان دادنِ چیزی
که دیگر وجود نداشت
مادربزرگم میگفت:
"وقتی آخرین آینه بشکند،
انسانها مجبورند در چشم هم نگاه کنند"
نمیدانست
ما سالهاست چشمهایمان را
با گِلِ ترس و نفرت کور کردهایم
دیروز
آخرین شاعر شهر
زبانش را برید
گذاشت توی شیشهای فرمالین
نوشت: "موزه کلماتی که هرگز گفته نشدند"
بعد با خون خودش
روی دیوار سفید بیمارستان نوشت:
"سکوت
صادقترین شعریست که گفتم"
پزشکِ کشیک گفت: "دیوانه شده"
پرستار گفت: "عاشق بوده"
من میدانستم:
عاقلترین آدم شهر بود
فهمیده بود که در دنیایی از مُردگانِ متحرک
حرف زدن نوعی توهین به سکوت است
امروز صبح
خورشید طلوع نکرد
نه از قهر
از شرمندگی
که سی میلیارد سال نور آمده بود
تا بر گورستانی بتابد
که ساکنانش راه میروند
حرف میزنند
میخندند
و نمیدانند که مُردهاند
کودکی از مادرش پرسید:
"چرا همه سیاه پوشیدهاند؟"
مادر گفت: "این رنگ مُد امسال است عزیزم"
راست میگفت
ما سالهاست برای خودمان عزاداری میکنیم
بیآنکه بدانیم
فروشنده تابوت - جوانی با لبخند تلخ -
دیشب همه تابوتهایش را سوزاند
گفت: "کسی که واقعاً زنده است نمیمیرد،
کسی که مُرده است تابوت نمیخواهد"
امروز دکان گلفروشی باز کرده
فقط گلِ مصنوعی میفروشد
میگوید: "برای آدمهای مصنوعی"
دیشب در خواب
خدا را دیدم
نشسته بود لب جوی خشکیدهای
گریه میکرد
نه آب، که خون
گفتم: "تو که خدایی، چرا گریه میکنی؟"
گفت: "من آدمها را به شباهت خودم آفریدم
حالا آنها مرا به شباهت خودشان ساختهاند
من هم مثل آنها مُردهام
فقط هنوز نفس میکشم"
در کافهای که همه ساکتاند
مردی وارد شد
فریاد زد: "عاشقتم!"
همه برگشتند نگاهش کردند
مثل یک دیوانه
گارسون گفت: "آقا، اینجا قبرستان احساسات است"
"لطفاً آرامتر بمیرید"
راوی - که من باشم -
دیگر حرفی برای گفتن ندارد
این آخرین قصه بود
از آخرین شهری که ایستاده بود
نه از قدرت
که از فراموشیِ افتادن
و تو که این را میخوانی
میدانم که هنوز نبضی در رگهایت است
نه از زندگی
از عادت
از ترسِ اعترافِ به این حقیقت ساده:
ما همه در رَحِمِ مرگ
جنینهایی هستیم منتظر تولد
در دنیایی که رَحِمش را
با چاقوی بیتفاوتی پاره کردهایم
و حالا
نه میتوانیم بمیریم
نه میتوانیم به دنیا بیاییم
معلق
میان دو هیچ
مثل کلمهای که هرگز گفته نشد
مثل بوسهای که روی هوا خشکید
مثل خدایی که از ما خسته شد
و رفت
بیخداحافظی
پس وقتی فردا بیدار شدی
و دیدی که هنوز نفس میکشی
تعجب نکن
این نفس نیست
آخرین آهِ جهان است
که از گلوی تو عبور میکند
و اگر در آینه نگاه کردی
و کسی را ندیدی
نترس
بالاخره شفاف شدهای
بالاخره به حقیقتِ خودت رسیدهای:
هیچ
لااقل این را داریم
این هیچِ مطلق را
که صادقانهترین چیزیست
که تا به حال بودهایم
《م.ا.نجوایِسایه》
به شدت قابل تامل و بسیار تا بسیار زیبا و در خور تحسین...
بهونه ای ندارم براتون پنجره ای سبز بگشایم... کاش بود...
اما واقعنی چه بهانه ای بهتر از این که نوشته تون یه کتاب کامله؟ پر از حرفهای تکان دهنده؟؟؟؟؟؟
عالی می نویسید... عالی تر باشید...
هزاران درود بر شما و قلم زیبایتان