مگر این بذر یادش میرود
آنروز بارانی
که در اعماق تار و تیره
خشکیده ای بود و
تمام آرزویش پرتو نوری
و سیمین قطره ای ناگاه
از جان کوفت
بر این پیکر خشکیده و
بگرفت دست بذر زندانی
و آنگاهی که تابستان
نوید از گرمی خورشید را می داد
به پرواز آمد از قعر زمین
در دستهایش دست زندانی
بسوی نور میبردم از آن اعماق
تار و تیره و آنروز زندانی
چه شوقی داشت آزادی !
به ناگه از زمین سر در برآوردم
به چشمم روز را دیدم
چه غوغایی ، چه وهم انگیز رویایی
برایم ترجمانی کرد این نوروز را باران
وهمچون دست در دستش
بگوشم گفت این آوای پنهانی
که بذرین خفته دیروز
ای سبزینه نوروز
بباید قامتی بر جانب خورشید بگشایی
در این راهی که می آیی
دمی گرم است و گاهی سرد
و گاهی روز را لختی
به پشت کوه می آرند
تا سبزینه ها لختی بیاد آرند
آن اعماق تار و تیره و آنروز زندانی
وگر مشتاق دیدارم
در آن نوروز جاویدی
بباید قامتی بالاتر از کوهها بیارایی
و همچون دست من در دست
گوهر بار و پر مهرش
نگاهش را بسوی ابرها انداخت
دلم از ترس می لرزید
گمان کردم که دستم تا ابد
در دستهایش باز می ماند
ومن را با خودش پرواز می دارد
بدستش بوسه ای آوردم و
دستش رها کردم
و اشک از دل
زکات چند روزی آشنایی را
بدنبالش روان کردم
مگر این بذر یادش میرود
آنروز بارانی 🌨️
نیشابور ۱۳۷۰
اجتماعی بسیار زیبا و خوش آهنگ بود