سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 18 آبان 1404
  • روز ملي كيفيت
19 جمادى الأولى 1447
    Sunday 9 Nov 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

      يکشنبه ۱۸ آبان

      فاصله و حضور

      شعری از

      محمد رسول بیاتی

      از دفتر شعرناب نوع شعر سپید

      ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش شماره ثبت ۱۴۱۴۵۸
        بازدید : ۳۴   |    نظرات : ۴

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر محمد رسول بیاتی

      خدا
      نزدیک بود
      در نفس بادهای دیرین که از کوهسارهای دور می‌آمدند،
      در لبخند برگهای پژمرده که بر سنگهای خیس می‌رقصیدند،
      در جریان آرام رودخانه های پنهان،
      در آینه‌ی آبهای صاف و بیصدا،
      در نگاه بی‌ادعای کودکانی که هنوز از سکوت سخن میگویند،
      و در هر سنگ ریزهی کوچک که از گذر زمان ناپدید نمیشود.
       
      اما من
      با اندیشه ای کژ و گاهی تلخ،
      با سخنی که به زخم می مانست،
      با عملی که بوی فراموشی میداد،
      دیواری کشیدم
      میان خود و حضورِ بی‌مرز،
      دیواری که روز به روز بلندتر شد
      تا چشمهای من از دیدن نور بازماند،
      و حتی سایه ها نیز به زندانی خاموش تبدیل شدند.
       
      هر دروغ،
      هر قضاوت تیز،
      هر خشمِ بی‌جهت ،
      سنگی شد در دیوار فاصله،
      سنگینی که حتی سکوت را هم میشکند،
      و در زیر آسمان سنگین پر از دود و اندوه،
      زمین آهسته نفس میکشد،
      اما من صدای آن را نمیشنوم.
       
      و حالا
      در این خاک،
      در این زمینِ پر از دردهای ناگفته،
      در این شبِ بی ستاره
      اسیرم،
      نه به بند،
      که به بیراهه،
      در گردابِ بی‌پایان انتظار،
      با دست‌هایی که به دنبال چیزی نامعلوم دراز شده اند،
      با قلبی که در هراس فراموشی می‌تپد،
      و با چشمانی که در مهِ تردید شناورند.
       
      قطارها
      از ایستگاه یقین گذشته‌اند،
      هواپیماها
      در آسمان فهم بیکران پرواز میکنند،
      و من
      در ایستگاه تردید
      تنها مانده‌ام،
      چشم در چشم باد،
      گوش به گوش خاک،
      با امیدی که گاهی از دل شکستن میجوشد،
      و گاهی مانند شعله‌ای ضعیف در مه فرو میرود.
       
      نه پرنده ای،
      نه نسیمی،
      نه نوری،
      که بگوید: هنوز میتوان برگشت،
      که هنوز رودخانه در دل خاک جاریست،
      که هنوز در دل سنگ ها، زندگی نجوا میکند،
      و در چشمه ها، حضور خدا موج میزند،
      و حتی در سکوت شب، که همه چیز به خواب رفته است،
      صدای پرقدرت و بیکران خدا
      شنیده میشود،
      اگر گوش باز کنم.
       
      اندیشه‌ام
      در مهِ تکرار گم شده،
      زبانم
      به یاوه سرایی خو گرفته،
      و دلم
      به عادت بی احساس بودن،
      به خزان های تکراری،
      به سکوت سنگین دیوارهای ذهن،
      که هر روز بلندتر و سردتر میشوند،
      و در گوشه‌ی دنج تنهایی،
      صدای گام های خودم را نمی‌شنوم.
       
      اما
      گاهی،
      در سکوت یک برگ که با نور بازی میکند،
      در لرزش نسیمی که از دور دست‌ها می‌آید،
      در اشک بی‌دلیل شبانه،
      خدا را می‌بینم،
      بی‌کلام،
      بی‌ادعا،
      بی‌فاصله،
      و در همان لحظه
      تمام فاصله ها به نقطه‌ای صفر میرسند،
      و زمان آهسته و آرام نرم میشود،
      چون آب در گودال سنگی.
       
      گاهی
      در مه آبی کوه‌ها،
      در پژواک سکوت دره‌ها،
      در پژمردگی گلهای وحشی،
      خدا را حس میکنم،
      و میفهمم که هر سنگ، هر شاخه، هر موج،
      تنها انعکاسی است از حضور او،
      و من،
      اگر بخواهم، میتوانم با همه‌ی هستی سخن بگویم.
       
      شاید،
      با آب اشراق،
      اگر واژه‌هایم را بشویم از گَردِ قضاوت،
      اگر دلم را بتکانم از سنگینی خشم و حسد،
      اگر چشمم را ببندم تا بهتر ببینم،
      برگردم
      به آن نقطه‌ی بی‌مرز
      که خدا
      در من قدم میزند،
      و من
      در او نفس میکشم،
      و دیگر هیچ سنگی در مسیر نمیماند،
      هیچ فاصله‌ای،
      هیچ دیواری،
      فقط نفس‌های آرام
      و روشنایی که از درون می‌تابد.
       
      و جهان
      به لطافت یک برگِ در حال افتادن میشود،
      به آرامی رودخانه‌ای که در سکوت جریان دارد،
      به سکوت کوه‌هایی که همه چیز را در خود می‌بلعند،
      و همه‌ی صداها
      جز صدای پرقدرت و بیکران خدا
      خاموش میشوند،
      تا من دوباره به خود برگردم،
      به اصلِ خویشتن،
      به نقطه‌ی آغاز که نه آغاز است، نه پایان.
       
      و من،
      در آن لحظه‌ی بی‌زمان،
      می‌آموزم که هر جدایی
      تنها سایه‌ای است،
      و هر بازگشت
      پنجره‌ای است به نور بی انتها،
      که در آن خدا نزدیک است،
      و من،
      با خودم،
      میتوانم دوباره به او برسم،
      در هر نفس،
      در هر نگاه،
      در هر لحظه‌ای که هستم...
       
       
       
       
       محمدرسول بیاتی 
      ۴
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      ۲ هفته پیش
      درود بزرگوار
      پر احساس و زیباست
      آموزنده خندانک
      قربانعلی فتحی  (تختی)
      ۲ هفته پیش
      درود برشما شاعر گرامی

      بسیار عالی و

      اما طولانی خندانک

      خندانک خندانک خندانک خندانک
      میکائیل نجفی(سراب )
      ۲ هفته پیش
      درود بر شما..
      بسیار زیباااست..
      خندانک خندانک
      خندانک
      مجتبی رحیمی
      ۲ هفته پیش
      دانشمند گرانقدر، محمد رسول بیاتی
      این سپید بلند، سفر روحانی از "دیوار فاصله" به "نقطه‌ی بی‌مرز" است که در آن خدا در "سکوت برگ‌ها" و "پژمردگی گل‌ها" حضور دارد. این تصاویر ژرف از "قطار یقین" و "مه تردید"، نقشه‌ی راهی برای بازگشت به خویشتن را ترسیم می‌کند.
      همواره پنجره‌ی حضور، بر دیوار فاصله‌ها گشوده بماند.
      قدح
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2