پنجشنبه ۲۲ آبان
|
آخرین اشعار ناب محمد پناهی
|
تمام فصلهای سال
اگرچه گُلفشان باشد
برای این دلِ تنهام
زمستان در جهان باشد
در این گُلدان تنهایم
نمی روید گُل شادی
فقط پاشیده بَذر غَم
در این ویرانه آبادیم
چه سازم با دلِ خسته
که جز سرما نمیفهمد؟
کجا جویم لبِ خندان
که جز گریه نمیخواهد؟
من آن کوهم که یخ بسته
درونِ دشتِ آغوشت
من آن شمعم که می میرد
که روشن تر کُند رویت
بیا ای آفتاب عشق
بتابان نور بر جانم
که بی وصل تو من هر دَم
فقط یک سایه پنهانم
بیا تا با نگاه خود
بِشُویی گَرد غم ها را
بهار من تویی ای عشق
بگیر از من زمستان را
|
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام و درود بر شما دوست و استاد گرامی،از حضورتان و نظر خوب شما که باعث دلگرمی ما شد بسیار سپاسگزارم.در پناه خداوند مهربان باشید. | |
|
سلام دوست و استاد گرامی از محبت و لطف بینظیرتان ممنونم. این که شعرم به دل شما نشسته بزرگترین پاداش برای من است. ممنون از همراهیتان | |
|
سلام بر شما استاد گرانقدر سپاسگزارم از مهر و ذوقی که در خواندن شعر من به خرج دادی. از حضورتان خرسندم. | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و پر احساس بود
موفق باشید