صدای چکش، با نفسها
و عرقهایی سرد بر پیشانی
بویتندِ زنگزدهی آهنهای سخت
در هوایی بسته،
و ماسکهایی از جنس الیاف و پنبه
روی صورتهایی مملو از یکدندگی
در صبحی
که از دندهی چپ برخاسته بود.
چکش ها میرقصیدند
در دستانِ زخمهای پینهبسته.
آهنها،
مثل دندانهایتیزِ _
_حیوانیناشناس،
در گوشتِ چوب فرو میرفتند.
دیوارها قد میکشیدند
بیهیچ روزنی.
سایهها روی دیوارهای نوساز
پایکوبی میکردند
و دستها،
بیآنکه بلرزند،
آخرین میخ را
بر پیکرهی تابوتِ تنهایی مینشاندند.
سکوت،
چون پتکی،
بیصدا،
بر جمجمههایکهنهفرود میآمد.
و حالا...
قفسها،
در دل تاریکیِ شهری مدرن،
منتظر نفسهای بعدی بودند.
شهرها با مدنیتی بیتدین،
در تار و پودِ عریانی
با نخهایی نامرئی
مدرنیته را املا میکردند،
و در دفتر مشقِ بنگاههای املاک
تمام معاملات را
مستقل از دیگری ثبت میکردند.
مُهری بدونِ مهرورزی،
پای سندی محکم و محکمهپسند،
باب میلِ فخرفروشان،
کوبیده میشد
ودیوارهای خانههای اجدادی
یکی پس از دیگری
فرو میریختند،
باغها آتش میگرفتند و بر خاکسترشان
آسمانخراشها سبز میشدند،
و دل طبیعت را خراش میدادند.
به به
درود برشما
سپید روسپیدی بود
آفرین لذت بردم