《رقص مُردگان در رَحِم هیچ》
• تولد معکوس
من دیروز متولد نشدم
فردا خواهم مُرد
امروز؟
امروز در فاصلهای که وجود ندارد
معلقم
مادرم
- آن کس که هرگز نبود -
مرا در رَحِم تاریکی حمل میکند
نه نُه ماه
که برای ابد
جنینی که میداند هرگز متولد نخواهد شد
اما باید تظاهر به زندگی کند
•آینههای متضاد
در اتاقی ایستادهام
که دیوارهایش از آینههای شکسته ساخته شده
هر تکه
"من" دیگری را نشان میدهد،
یکی خودکشی کرده
یکی قاتل است
یکی قدیس
یکی در حال فروپاشی
یکی در حال خندیدن به جنازه خودش
کدام "من" حقیقی است؟
همه
هیچکدام
سؤال غلط است
حقیقت؟
حقیقت یک توافق جمعی برای دروغ مشترک است
•غرور، اتوپسی یک خودکشی معنوی
غرور
نه مرکبی وحشی
که خود من بودم
که بر خودم سوار شدم
که گردن خودم را شکستم
که خودم را زیر سُمهای خودم له کردم
این بازی عجیب،
قاتل و مقتول یکی هستند
شکارچی و طعمه در یک بدن
جلاد و محکوم در یک روح
میخندم
وقتی میفهمم
تمام عمر از خودم فرار میکردم
به سوی خودم
•زمان، آن دروغ بزرگ
ساعتها را شکستم
اما زمان نمُرد
فقط مثل مار زخمی
دور خودش پیچید
و دُمش را بلعید
اکنون
در معده زمانی هضم میشوم
که خودش را میخورد
گذشته؟ توهمی برای معنادادن به هیچ
آینده؟ توهمی برای فرار از هیچ
حال؟ نقطهای که قبل از رسیدن میگذرد
من در زمانی زندگی میکنم که وجود ندارد
در مکانی که کجا نیست
با هویتی که کسی نیست
•خدا در آینه تاریکی
دیشب خدا آمد
نه برای نجات
برای اعتراف،
"من هم نمیدانم چرا هستم
من هم از خودم میترسم
من هم در خلأ معلقم
تنهایی من بینهایت است
چون کسی نیست که دعایم را بشنود"
فهمیدم،
خدا هم یتیم است
خدا هم بیخانمان
خدا هم منتظر مرگی که نمیآید
ما همه یتیمان کیهانی هستیم
در رَحِم مادری که هرگز نبود
•عشق، آن شوخی تلخ
عاشق شدم
نه از کسی
از فاصله بین دو نفس
از سکوت بین دو کلمه
از مرگی که در بوسه پنهان است
معشوق؟
سایهای که وقتی برمیگردم نیست
صدایی که وقتی گوش میدهم خاموش میشود
دستی که وقتی میگیرم دود میشود
عشق
تنها راه ماست برای فریب خودمان
که تنها نیستیم
اما دونفری تنها بودن
تنهایی را دوبرابر میکند
•انتخاب، قمار با تاسهای بیعدد
هر روز صبح
درِ بینهایت در مقابلم باز میشود
هرکدام به جهنمی متفاوت
انتخاب میکنم
اما انتخاب توهم است
همه درها به یک جا باز میشوند،
به درون خودم
به همان جهنمی که با خود حمل میکنم
آزادی؟
آزادی یعنی محکوم بودن به انتخاب
بین زندانهای مختلف
•مرگ، تنها دوست صادق
مرگ را دیدم
لباس عروس پوشیده بود
گفت: "من تنها عاشق واقعی توام
تنها کسی که تا ابد کنارت میمانم
تنها وعدهای که حتماً عملی میشود"
اما حتی مرگ هم دروغ میگوید
چون بعد از مرگ
باز هم چیزی هست،
ترس از اینکه مرگ هم پایان نیست
که دوباره متولد شوی
که دوباره این چرخه لعنتی تکرار شود
• پایان که آغاز است
اکنون
در این لحظهای که همیشه فرار میکند
من همه چیز هستم و هیچ چیز
زندهام و مرده
بیدارم و در خواب
غرور؟
غرور آن آخرین دروغ شیرین بود
که به خودم میگفتم تا معنایی بسازم
حالا میدانم،
ما همه بازیگرانی هستیم
در نمایشی که نویسندهاش مرده
کارگردانش دیوانه شده
و تماشاچیاش کور است
اما نمایش ادامه دارد
باید ادامه دهیم
نه برای معنا
نه برای هدف
فقط چون
توقف
وحشتناکتر از ادامه است
و شاید
فقط شاید
در این رقص بیمعنای مُردگان
در این چرخش ابدی در خلأ
لحظهای
فقط یک لحظه
چیزی شبیه زیبایی
از پوچی متولد شود
مثل ستارهای که میمیرد
اما نورش میلیونها سال
در تاریکی سفر میکند
ما آن ستارگان مردهایم
که هنوز میدرخشیم
هنوز توهم روشنایی میدهیم
به کسانی که خودشان مردهاند
و نمیدانند
این است شاهکار من،
اعترافی از موجودی
که نمیداند هست یا نیست
اما درد میکشد
و این درد
تنها گواه هستی اوست
《م.ا.نجوایِسایه》
جسارتا حشویات ندارد؟