کتاب خیس باران🍁
میخوانی کتابِ خیسِ باران را
صفحه به صفحه، برگ به برگ
و من
غرقِ نوای ویولونِ نمناکِ تو
مستِ شرابِ کهنۀ رویا
میسوزم در این سردیِ سرما
هان پاییز
در تابوتِ زمان
با قلمِ بادِ خیست
بر سنگفرشِ فراموشی چه مینگاری؟
چرا تردید در دلِ آسمانِ ابری میپیچد؟
پشتِ «داس مه نو»
کیست که شبها را درو میکند؟
پاییز…
آمدهای به گوشم زمزمه میخوانی که چه؟
قصه دوباره زاده میشود،
از خاکِ نمدار،
با ریزشِ برگهای زرد،
با مرگِ خاموشِ دیروزها؟
این داستانِ کلیشهایات
روی لحافِ خیسِ زمینِ خسته
مرا خستهتر کرده است
وقتی که دیگر جایی نیست
برای خانهبهدوشیِ بیپایانِ من
پاییز، برادرم…
شاید این آخرین دیدارِ من و توست
وصیتنامهام را به باد سپردهام
بر برگِ طلاییِ سرد
تا بخواندش
در سکوتی ابدی
خداحافظ، ای برادرم
ای سکوتِ سردِ همیشۀ تکرار…
-----------------------------------------------------------------------------------
پاییز، براکم 🍁
تۆ دەخوێنی
هەیتا هەیتا
کتێبی بارانی تێراو
گەڵا بە گەڵا، پەڕە بە پەڕە...
منیش دیسان لە نەمبەری کۆنی بارانەکەت
ون دەبم،
سەرمەست لە مەیی خەونێکی کۆن
ئەسووتێم لە سەرمای تۆ.
بەهارزێڕ، براکم...
لە ناو گۆڕستانی سەرمادا،
لە تابووتی کاتی بەفردا
چی دەنووسی؟
بە قەڵەمی بای تێرەکەت
لەسەر پەڕەی بیرچوونەکان چی ئەکێشی؟
بۆچی گومان لە ژیلەکانی ئاسمانی هەوراو ئەبێت؟
لە پشتی داسە کووڕەکەی مانگی نوو،
کێ خەوتووە؟
ئەستێرەکان بۆچی ئەدرێن؟
پچەپچەکەت بە گوێمدا دێت...
چی ئەڵێیت لە خاکی نەرمی خەیاڵدا؟
چیرۆکەکەت لە بەستەری گەڵای زەرد زیندوو ئەبێت،
بە ڕەشانی گەڵاکان،
بە مردنی بێدەنگی ڕۆژانی پێشوو...
ئەم چیرۆکەی پووچەڵە
لەسەر پاڵای تێری زەویە ماندووەکە
دڵی ماندووتر کردووە...
ئەی سایەی سارد،
هیچ جێگایەک نەماوە
بۆ کۆچەری بێکۆتایی من.
پاییز، براکەم،
بەهارزێڕی ڕۆژانی ساردم،
پێموایە، شاید ئەمە
دواین چاوپێکەوتنی من و تۆ بێت.
وەسیەتەکەم ڕاسپێردراو بە با،
بە گەڵایەکی زەردی یەخزاو
کە لە خموشیی هەتاهەتایی ئەخوێنێتەوە...
خواتەفی، ئەی براکەی خەمبار،
تۆ کە هەر ساڵ چیرۆکەکەت
لەسەر گۆڕی گەڵای مردوو ئەنووسی...
درود بر دوستان گرامی ،هرچی سعی کردم که شعر را تمام و کمال به کوردی برگردانم موفق نشدم پس شالوده همان است و با تغیراتی که خاص زبان بالقوه مادری است تغییراتی داده شده است.
سلام و درود بر برادر متفکرم
بماند به یادگار، شاید این آخرین نقش قلم شاهزادهایم باشد بر کامنتفرش پست زیبای شما...🤪
سپید روسپید شما پاییزانهی درخشانیست که در خیال خود عقد اُخوت با پاییز بسته است...🤭
و برادرم خطابش میکند، تشخیصی بس دلچسب...
با جملهای خبری شروع میشود که بار معنایی و عاطفی خوبی با خود حمل میکند، ترکیبی نمناک و ظریف که با وجود تکراری بودن، هنوز هم طراوات و زیبایی خودش را دارد...
شاید برخی هوشها به این ترکیب اشکال بگیرند و بگویند برادر جان! باران در درون خود خیسست! پس چرا ما باید بگویم کتاب خیس باران؟ و یک جورایی حشو محسوب میشود...
و ما در پاسخ میگوییم؛ نقطه نظرات شما متین!
گاهی این ایجاز شعری باعث سوتفاهم میشود.
اما اینجا خیس باران بیشتر نقش تعیینکنندگی داشته است تا بخواهد به ما یادآوری کند که باران خیس است!
ما خیس اشک داریم، خیس آب داریم، جملهی *توی دریا خیس شدم* داریم و...
با این حساب شروع در عین سادگی، خوب و جذاب است و مخاطب را برای ادامهی ماجرا ترغیب میکند!...
💥صفحه به صفحه، برگ به برگ
تلفیق رئال با سورئال... بسیار هم عالی... ولی با توجه به فضای کل شعر که فانتزی و رویاگونهست، چرا بگذاریم خیال ما با واقعیت پیوند بخورد و از پرواز در آسمان شعر، به زمین عینیت فرود بیاید؟...
از طرفی هر دو عبارت *صفحه به صفحه* و *برگ به برگ* در یک معنا و مفهوم به کار گرفته شدند که ترجیح شخصی بنده فقط عبارت *برگ به برگ* است، چه بسا که با فضای خیالآلود شعر همخوانترست...
💥غرقِ نوای ویولونِ نمناکِ تو
پاییزی که برادرانه ویولون نمناکی مینوازد...
تصویری غیرمعمول که حس پاییز را دو چندان میکند.
در این سطر زیرکانه به غمگین بودن، صفتی که همنشینی قرینی با پاییز دارد و بالاخص هوای بارانیش اشاره شده است...
💥 هان پاییز
در تابوتِ زمان
با قلمِ بادِ خیست
بر سنگفرشِ فراموشی چه مینگاری؟
منادای آغازین بند، حس صمیمی بودن پاییز با شاعر را بیش از پیش القا میکند...
تابوت ِ زمان
ترکیبی بکر و تازه که بوی مرگ و یکنواختی را میدهد...
با قلم خیس بادت، ترکیبی جالب و تصویری شاعرانه دارد اما راستش را بخواهید، دلم نمیخواست دوباره *خیس* را در اینجا ببینم؛ ترکیب *با قلم باد* زیباست و بدون تکرار *خیس* کُمیتش لنگ نمیزد و از تکرار نیز جلوگیری میکرد.
(به تکرار واژههای خیس و سرد توجه شود)
بر سنگفرشِ فراموشی چه مینگاری؟
سنگفرش فراموشی، تابوت زمان... آیا چیزی جز آغاز فروپاشی طبیعت در ذهن متبادر میشود؟
(همهمهای در میان حضار شکل گرفت؛ آری🤭)
💥چرا تردید در دلِ آسمانِ ابری میپیچد؟
پشتِ «داس مه نو»
کیست که شبها را درو میکند؟
پیچیدن تردید در دل آسمان، استعارهای زنده و مکنیه و *داس مهنو* با تلمیح ملیحی که به بیت زیبای حضرت حافظ اشاره دارد؛
*مزرع سبز فلک دیدم و داس مهمو
یادم از کِشته خویش آمد و هنگام درو*
علاوه بر پیوند شعر سپید با شعر کلاسیک، تصویر شب و درو کردنش توسط شخص مرموز و قدرتمندی را در ذهن برمیانگیزد...
این بند مفهومی چندلایه دارد و با زبانی استعاری، سوالی فلسفی میپرسد. در نشستی که با همکاران نقاد پیش از ورود به جلسه داشتیم، قرار بر این شد که به علت کمبود وقت، به هیچ عنوان به سوالات فلسفی و رازآلود پاسخ داده نشود—حتی برای شما دوست عزیز! 😎
💥 پاییز…
آمدهای به گوشم زمزمه میخوانی که چه؟
قصه دوباره زاده میشود،
از خاکِ نمدار،
با ریزشِ برگهای زرد،
با مرگِ خاموشِ دیروزها؟
شنیدهاید که میگویند؛
خبر مرگت!
این چه آمدنیست؟
پاییزی که همه دوستش دارند... خود را همراه هر قشر و جنسیتی میکند، وقتی میآید سراسر اندوهست و لباس مرگ بر تن دارد.
او مهربانانه بغل گوشمان پچ پچ میکند که؛
دوستم!
نگران نباش!
تا لبخند تو است، زندگی در جانم جاریست!
میآیم که آغازگر زندگی باشم در بطن مرگ!
💥این داستانِ کلیشهایات
روی لحافِ خیسِ زمینِ خسته
مرا خستهتر کرده است
وقتی که دیگر جایی نیست
برای خانهبهدوشیِ بیپایانِ من
اما با تمام مهربانیهای پاییز و صحبتهای ملایمش؛
ما خستهتر از آن هستیم که این تکرارها را زیبایی و شادی ببینیم و با هر زندهشدن طبیعت، ما نیز زنده شویم...
*شادی* در این بند به تلخی به بند کشیده شده است و *غم* سبکسرانه میتازاند...
خانهبهدوشی همیشگی...
همان
ناامیدی محض است!...
💥پاییز، برادرم…
شاید این آخرین دیدارِ من و توست
وصیتنامهام را به باد سپردهام
بر برگِ طلاییِ سرد
تا بخواندش
در سکوتی ابدی
خداحافظ، ای برادرم
ای سکوتِ سردِ همیشۀ تکرار…
و در نهایت؛
تسلیم شدن در برابر ناملایمتیهای روزگار
ضعف ابدی
عدم مبارزه
خستگیپذیر
و اما بعد؛
باد با دستانی لرزان وصیتش را به دستان گرم پاییز سپرد!
پادشاه فصلها پاییز!
با چهرهای گلگون و بشاش روی صندلی راکش لمه داده بود و وقتی نامه را خواند...
با اندوهی زیر لب گفت؛
*کاش میدانستی عشق ورزیدن تنها راه نجات توست!*
این بود انشای من!🫠
باشد که مقبول افتد...😏
ارادتمند شما
شاهزاده خانوم🍁