می دانم که شبانگاه
که فروغ زرین ماه
از فضای عریان پنجره اتاق
بر بسترت می تابد
وتو در حالیکه
خواب زده ودل شکسته
نظاره گر رقص پرده سفید حریر
در آغوش باد هستی
که گه گاه از قاب پنجره به بیرون سرک می کشد
ودر آن لحظات که اندوه دوری دوست
قلب شکسته وروح خسته ات را می فشرد
سرت را در قاب گوشی ات فرو میبری
ودر انتظار حالی،خبری ،سلامی یا پیامی
همه فضا هایی که ممکن است
رد پایی از او بیابی زیر ورو می کنی
خوب می دانم که
به عکس های پروفایلش که خیره می شوی
هر لبخندی ، هر غم واندوهی وحتی
خطوط چهره وتارهای مویش را
در صور خیال خود تفسیر می کنی
وچشم هایش
آن چشمان گویایی که
ترا به سرزمین دلش فرا می خواند
از آن دو ، ترانه ها می سرایی
می فهمم شب های بی نشانه
برای خودت نشانه ای می سازی وداستانی می بافی
گاهی داستانی از وصال به تصویر می کشی
خیال انگیز ودلنواز
و گاه تصویری از دیدار او در قابی خیالی
دیداری پر از راز ونیاز
شاید هم
دیداری پر از شکوه وشکایت
از ایام هجران و غم بی وفایی
می شنوم که
از گوشه وکنار سوالاتی
در مورد حال وروزش می پرسی
و دلت در هوایش پر می زند ومی رود
مانند بادبادکی که نخ آن
از دستان نحیف کودکی رها می شود
وباد آنرا می برد
آن شب ها را می گفتم
می گردی ومی گردی
وهمه پاتوق های مجازی را می پیمایی
تا این که آهسته آهسته
پلک های منتظر خسته ات
بر هم می نشینند
ودر این هنگام
لب های یک فرشته
بوسه ای گرم بر پلک هایت میزنند
وتو به خوابی عمیق فرو می روی
کسی چه میداند
شاید رویای بیداریت در خواب دیدی
شاید هم خاطرات
آن روزهای خوش باهم بودن را
چه کسی می داند که فردا
برایمان چه خواهد آورد
شاید فردا ،برای دل های خسته
ارمغانی از گل های امید وشادمانی بیاورد
واز رنج تنهایی شان بکاهد
راستی شب هایت چگونه می گذرد
هنوز عادت مطالعه قبل از خواب را داری
هنوز به موقع به تخت خواب می روی
شرط می بندم
عشق که آمد
همه قوانینت را با خودش برد.
ملموس و زیبا نوشتید
درود بر شما بانوی عزیز