بخدا اگر بخواهم، دو سه بوسه مثل قندت
نده ای رفیق ناصح، به دو گوش من تو پندت
که شدم اسیر زلفت، که شدم درون بندت
(دل هر که صید کردی، نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد، که رها شود ز بندت)
تو ببین که خانه ی من، ز رخ تو گشته روشن
تو شبیه باغ هستی، تو شبیه ناز گلشن
چو نخم به دست عشقت، تو نگو بسان سوزن
(به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی، دل عالمی سپندت)
تو شبیه شعر هستی و منم چو داستانت
تو خود نگار هستی و منم چو گلستانت
تو نگفته ای که هستی، ز تبار بوستانت؟!
(نه چمن شکوفه ای رست، ز روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت، چو قامت بلندت؟!)
تو خود خود مرادی، به طریقت ای دریغا
تو بکن فقط نگاهی، به رفیقت ای دریغا
بخدا که مست عشقم، ز حبیبت ای دریغا
(تو امیر ملک حسنی، به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی، به فقیر مستمندت)
به تو گفته بودم ای جان، که غمش صفا ندارد
غم پاک او چرا پس، سر یک جفا ندارد؟!
نکند دل مرا او، ز غمش جدا ندارد
(نه تو را بگفتم ای دل، که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت)
جگرت ز عشق رویش، شده پس کباب سعدی
ز رخ قشنگ و نازش، غم بیحساب سعدی
خوری و نرفته ای پس، پی آن شراب سعدی
(تو نه مرد عشق بودی، خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت)