ظلم است در این عهد شباب احساس بیماری کنم
شبها به جای خواب خوش تا صبح عزاداری کنم
ظلم است خدای مهربان در روزگار بیکسی
تنها درون خانه ام احساس سرباری کنم
ظلم است نقاب شیشه ای پنهان کند اشک مرا
خنده نشیند بر لبان اندر درون زاری کنم
آتش گرفت این زندگی با آه سرد عاشقی
اما به نام مصلحت هرگز نشد کاری کنم
هرگز نپرسیدم چرا این دلخوشی ها کم شده
شاید به رسم سیب ها باید خود آزاری کنم
دل خون شد و مویم سپید از داغ دوری نگار
تا کی بگریم بیصدا تا کی حناکاری کنم
تا کی نشینم کنج غم عادت کنم به تیرگی
خود معدن غم باشم و هر روز غمخواری کنم
سنگ صبور بودم ولی با این همه بی مهریا
عادت شده چون بوف کور از شب پرستاری کنم
شبگرد دنیای غمم در سال های بی بهار
هرگز نشد این اشک را بر شانه ای جاری کنم
بعد هزاران دست رد این سرنوشت بر دل نوشت
حالا که گل در خانه نیست از غم نگهداری کنم
خوابم شده کابوس مرگ تنهای تنهایم خدا
دستی بکش تو بر سرم احساس بیداری کنم