مسافرِ دیارهای خاموش
آمده ام ز بطنِ مادری خوب
همان دیار خاموش
آمده ام به این سرا ، با اینهمه هیاهوش
بینِ افراط و تفریط ، همیشه سرگشته ام
مش غلام ! کرعلی رُو به خونه ش برسون با یابوش
حاجیه خانوم ! آماده شد اون آبگوشت ؟
یه مدتی بود فکرم ، رفت پیشِ دمپایی و کفش و پوتین
" اونهم با آش آلوش ! "
یکریز پشتِ سرمو دید میزدم
به خود میگفتم : خدا کنه خنجر، دارت نشه برام از پشت
اگه روو در روو باشه عیب نداره
اینجوری میگم به پَری :
قاتل کسی بود که ، مردونه منو کُشت
عجیب گیرکردیم توو دنیایی عجیب
چقدرمیترسم ، من ز پاپوش
حتی ز اذکار وعبادتِ خلق هم میترسم
حتی ز بت و تابوش
ز تابوتش میترسم
شاید توو گورش کسی دیگه باشه
آدمه دیگه ، شاید ، یه فردِ دیگه رُو کُشت
برس به دادم چاوُش !
کاش بودی اینجا ، مرد دورانِ کهن سیاوش !
گذشتی تو ز آتش
من مانده ام درآتش
اما عرق سردی ، ازسر و کولم میکنه تراوش
دوباره بین اضداد سرگشته ام
قوزِ بالا قوز شده ینگه دنیا
اومده اسبی وحشی ، با گاوچِرون و کابوی ش
شاید برای کاوش !
چند وقت باید صبرکنم برای خوابیدنم توو قبرستون ،
آری آن شهرِ خاموش ؟
بهمن بیدقی 1403/5/21