به درونم به صداقتم احترام نمی گذارم
تا زمانی که لبخندها را گریان می بینم
تازمانی که زیبایی ها را زشت
خیابان را افسرده
ودرختان را برشاخه ی باد پژمرده
احترام نخواهم گذاشت
به گذشته ، حال وآینده ی تفنگی که
ناجوانمردانه قلب مهربانی را هدف می گیرد!
اما به تو ای انسان احترام می گذارم
به تو که گرسنگی فقر را درک می کنی
تشنگی آب را می فهمی
و برای آزادی باران ،آبادی یاران زیر بارِ استثمارنمی روی!
اکنون که برمی خیزی
غروب نام تو را درمشرق کلمات منتشرمی کند
اکنون که می نشینی صبح به احترامِ چشمانت بلند می شود
و به حرمتِ آفتاب به سجود می رود
به درونم به درونت خواهم گفت ای انسان
آنسان که
تو زیباترین پیام آورِ واژِگانی که شعر را ملاقات می کنند
من مغموم تراز هرغمی ام که
از شاخه ی شادی اش جدا می شود
اندوه تر از یک گریه که بی چشم ،خشم می شود!
بی خورشیدِ تو ، هیچ صورتی زیبا نیست
و چنین است که
تیرگی کسوف، پیرِگی خسوف، همیشه با من است
منِ من، واژگون که می شود
نم نمِ باران ایمانش را درمستانگی شب کشف می کند
و می رود
تا جاودانگی دیوار
وآوارگی آوار را
تلخ تر از هرشیرینی فرهاد کند
به احترام درونم به حرمتِ درونت برمی خیزم
چنان رودی که
می رود تا زندگی اش را به مرگ بسپارد
چنان دریایی که
به احترام چشمانِ تو
درشبی برف گون موسیقی روز را می نوازد!
می نوازد
خون رنگِ خودش را قرمز تر از برف می نوازد
و دیوار صدای کلمات را درزندان خود ...
خود که خودگون می شود
باورش را ازدست می دهد
و ایمان می آورد به خودشیفتگی طوفان
به باریدن نقطه هایی که بی حرف، کلمه و فصل
یک گام جلوتر از ویرگول ایستاده اند!
...... .......
دلم برای دل شکستگیِ وابستگی می سوزد
برای همبستگی
آنگاه که تن فروشی می کند
تا عریانی تن ها را بپوشاند!
عابدین پاپی(آرام)
26/2/1402