نسیم صبح را ، بی وقفه بر فرمان خود کردم
خبر آرد تو را ! معشوقه ی پنهان خود کردم
بغل کردم نسیمی را ، که از سوی تو می آمد
از عطر و بوی گیسویت روان در جان خود کردم
صدای خنده هایت را که در باغ و چمن پیچید
به دوش او ، دلیل چهره ی خندان خود کردم
تپش های دل دیوانه ات را جمع کردم آه
شفای سینه و این قالبِ لرزان خود کردم
خیال بوسه های آتشینت روی گل ها را ؛
دوای دردها و دوری و هجران خود کردم
به جای شبنم لغزان به روی برگ گلپونه؛
تو را مهمان آغوش و پَرِ دامان خود کردم
تصور کن لبت انگور شیراز است و من تشنه
تمام شهدشان نوشیدم آب و نان خود کردم
شبی را بی فروغ چشم تو هرگز نخوابیدم
رواقِ ابروانت ، سایه ی مژگان خود کردم
هنوزم با نسیم و قاصدک های رها در باد
تبانی می کنم ! یاد تو را پیمان خود کردم
بمانی از بلاها دور و ، باشد جان تو ایمن !
که من روح تو را سنجاقِ جان ، پایان خود کردم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─