آخرهم نشد که نشد
کُشتیار خودم شدم که بروم ،
ازاین شهرِ کم تقوا
اما نشد که نشد
کِشتی یارم شد که مرا ببرد ،
به آنسوی آبها
ازاین شهرِ کاغذیِ با ارفاق ، همچون مقوا
اما روحم ، همچون درازگوشی لجباز،
میخکوب شد سرِجایش و،
هیچ جایی نرفت که نرفت
هرچه کردم حتی قدمکی ،
نشد که نشد
یعنی " نشد که بشه "
لولیدم درمیان اینهمه اغوا و اغوا
راستی راهِ رهایی کجاست زمیانِ اینهمه اغوا ؟
با خودم کنار نیامدم آخر،
نشد که نشد
رفتم به مغازه ی فروشِ قطّاب و باقلوا
تا کمی شیرین شود رفتارم !
کامم شیرین شد اما ،
درمانِ نیّتِ مجنونیت ام ، نشد که نشد
آیا راه نجاتی هست ازاینهمه بلوا ؟
آیا راه نجاتی هست برای این جانِ پُر پروا ؟
یا باید تا آخرِعمر بمانم تا خودم هم ،
بخورم برای خودم حلوا ؟
یعنی " نشد که بشه "
درمیانه ی اینهمه فتوا
دگرنمیدانم کدام رأی صحیح است و کدام غلط
حالا فکرکن که رفتم ، اما به کدامین مأواء ؟
جاده میمانَد و من و احتمالِ یغما
آخرهم ، همینجا ماندم
آخرهم ، نشد که نشد
بهمن بیدقی 1402/10/29