زبان از یاد رفته ام روحی که عصیانگر شده
رود خروشانم ببین هستی به من معنا شده
سرکش ترین واژه منم بشکن تو وهم قصه را
با من بخوان نام مرا رویایت اینجا گم شده
دستم بگیر در وحشت شهری که جانت را گرفت
بانوی اشراق و شهود این شهر فراموشی گرفت
شهری که معراجش هبوط در زشتیه ایمان وهم
در جهل ایمانش ببین جان نگاری را گرفت
حلاج هر معنی منم ذکر اناالحق گفته ام
عشق را ببین بر دار شد من بی زبان شعر گفته ام
مانی به هفت رنگ خیال طرحی ز لبهایم کشید
بابک به خون غلتید و خواند نامی که از یاد برده ام
من با خودم در بیکران عهد الست را بسته ام
عشقم به خود شیدا شد و ازخود جهانی ساختم
نبض تپش هایم به رقص در هیچ بی معنای من
گفتم که نور باشد ، ببین ، از خود سرابی ساختم
من بر لب صدها غزل بوسه به لبهایم زدم
بر موی بانوی بهار شانه به موهایم زدم
همبستر باران شدم پیچک در آغوشم کشید
صحرای شن باران تنم آتش به دیدارم زدم
شاید که آغاز جهان رویای دیدار تو بود
در خود نگه کردم ، ببین ، این جلوه ها نقش تو بود
من یا تو در دیدار ما پرهای واژه سوختند
اینجا سکوت واژه هاست ، آری جهان چشم تو بود