شعر اول:
جفتش را در آکواریومی مقابلش می گذارند
تا تماشاچیان برایش دست بزنند
یا در میدان بزرگ شهر مجسمه اش را می سازند
و کودکان روی باله هایش عکسِ یادگاری می گیرند
یک روز هم
خشکش می کنند در موزه ی دریایی
جهانگردان بسیاری که از مقابلش می گذرند
اگر به چشمهایش زُل بزنند خودکشی می کنند.
....................
ما تماشاگر تنهایی دلفین ها نیستیم.
شعر دوم:
عمو زنجیر باف ها
سالهاست می بافند
و تو طناب را چنان دستانی لطیف دور گردنت حلقه می کنی
به خاطراتت زُل می زنی
چنان عاشقانه
که صندلی چوبی زیر پایت جوانه می زند
و زندانبان
برایت دست تکان می دهد
شهادت می دهم!
تفنگ ها شعرها ی ناگفته ی تو اند
که یک روز شلیک می شوند
و کوکان چهره های ناشناخته ات
که دست در دست هم می چرخند
سایه هاشان یک در میان از بین میله ها داخل می افتد
داد می زند:
عمو زنجیر باف! زنجیر مرا بافتی؟
با صدای چه؟
دستهای تو تنها بازمانده ای است
که از لابلای میله ها بیرون می آید
جواب می دهد: با صدای تفنگ
مریم رحمانی