آرامش مُرادِ منست
میخواهم افکارِ بَدَم را همه ، محوش کنم
جایش پُراز افکاری ، مَه وش کنم
میخواهم فنجانم را که پُراز اشتهاست ،
پُراز قهوه ش کنم
لم بدهم و بنوشم آنرا تا استرس ،
بمیرد درمنی که آرامش مرادِ منست
این عضله ی بیرحم شده را باید تبدیل ،
به قلب اش کنم
میخواهم طبل اش کنم ،
تا صدای جارَش رَوَد آسمان
تا جار بزند من سکون را نمیخواهم
من رودی میخواهم ،
که انتهایش بریزد به دریای عشق
اگرچنین نکرد ، جَلبش کنم
حتی اگر چنین نکرد ، ز بالای کوهِ رؤیاها ،
به پائینِ دره ی کابوس ها ،
پرت اش کنم
چرا باید بانیِ حرب اش کنم ؟
اگر بجز خدا خواست ،
باید ولومِ عربده اش را بپیچانم و،
صوتِ کلاغ وارش را ، خفه ش کنم
باید با خود مشکلات ام را ، حلش کنم
گردن کلفتیِ نفْس را باید ،
تبدیل به ضعف اش کنم
باید که بت کده نباشد این دل ،
تبدیل به کعبه ش کنم
باید اینهمه خونسردی اش را بریزم و،
خونگرم اش کنم
زمختی اش را که مثل سنباده ست ،
نرم اش کنم
انگورِشیرینِ عبادت را برای ،
بهتر به دلم نشستن ، همچون تسبیح ،
حبه حبه ش کنم
هرحبه همچون ، جوز قندی ست
باید هرچه که شیطان رشته است را ، پنبه ش کنم
بهمن بیدقی 1402/3/25
عالی عالی
برقرار باشید